صفحه ۲۵۷

زمانی که رسول خدا(ص) آنچه از آن عطایایی که گفته شد به قریش و قبائلی از عرب داد و چیزی از آن در میان انصار نماند، در دل قبیله ای از انصار ناراحتی ایجاد شد تا جایی که سخن ناروا از آنان زیاد شد و حتی کسی از طرف آنان گفت: به خدا رسول خدا(ص) قومش را پذیرائی کرد، آنگاه سعد بن عباده بر پیامبر(ص) داخل شد و گفت: ای رسول خدا(ص)، این قبیله انصار به خاطر کاری که در این فئ انجام دادی خشمی در دلشان علیه شما ایجاد شده، حضرت فرمود: ای سعد، نظر تو در این باره چیست ؟ گفت: ای رسول خدا(ص)، نیستم من مگر یک نفر از قومم، حضرت فرمود: پس قومت را در این چهاردیواری جمع کن.

آنگاه سعد بیرون آمد و انصار را جمع نمود، رسول خدا(ص) پیش آنان آمد، و پس از حمد خدا و ستایش بر او فرمود: "ای جماعت انصار، خبر آن ناروایی که گفته اید و نیز خشمی که بر من در دلتان ایجاد گشته به من رسید، آیا وقتی نزد شما آمدم گمراه نبودید آنگاه خداوند - متعال - هدایتتان کرد؟ و فقیر بودید خداوند بی نیازتان نمود؟ با یکدیگر دشمن بودید خداوند بین دلهاتان الفت انداخت ؟" گفتند: بله، خدا و رسولش بر ما بیشترین منت را گذاردند، و از هر چیز دیگری برتری دارند. سپس حضرت فرمود:...ای جماعت انصار آیا راضی نیستید که این مردم با گوسفند و شتر بروند و شما با رسول خدا(ص) به منزل خود برگردید؟ قسم به آنکه جان محمد در دست اوست اگر مسأله هجرت من از مکه نبود هرآینه فردی از انصار بودم...آنگاه انصار گریستند تا اینکه محاسنشان از اشک خیس شد و گفتند: به رسول خدا(ص) از باب نصیب و بهره خود راضی هستیم، سپس حضرت برگشت و آنان متفرق شدند."کامل ‏252/2؛ و مانند آن سیره ابن هشام 55/4

ناوبری کتاب