گفت: اکنون در پیش روی توست، من در حالی که گمان میکردم قطعه ای از طلاست با حرص و ولع دست خود را دراز کردم ولی ناگهان دستم به پاره آهنی گداخته اصابت کرد، نگرفته آن را رها کردم و همانند گوساله نری در زیر دست قصاب فریاد کشیدم ! وی به من گفت: مادرت به عزایت بنشیند! آیا از این پاره آهنی که آتش دنیا آن را گداخته فریاد میکشی، پس اگر من و تو فردا در زنجیره های آتشین دوزخ کشیده شویم چه خواهیم کرد؟ آنگاه این آیه را تلاوت کرد: "اذ الاغلال فی اعناقهم و السلاسل یسحبون" آنگاه فرمود: تو بیش از حقی که خداوند برای تو قرار داده نزد من حق نداری، به نزد خانواده ات برگرد.
معاویه از این داستان بسیار شگفت زده شد و گفت: هیهات، هیهات ! زنان از زائیدن همچو او ناتوانند."شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید 253/11
نظیر داستان امام حسین (ع) و عسل در کتاب مناقب مناقب ابن شهرآشوب 375/1 به نقل از "الفائق" در شأن حسن بن علی (ع) آمده است. شاید این هر دو داستان یکی و مربوط به یکی از این دو بزرگوار بوده که در نگارش جابجا شده است. و همین روایت را نیز بحار از مناقب نقل نموده است.بحار الانوار 112/41، تاریخ امیرالمؤمنین (ع)، باب 107 (باب جوامع مکارم اخلاقه) حدیث 22
14- در مناقب به نقل از کتاب مختصر انساب الاشراف آمده است:
"عقیل بر امیرالمؤمنین (ع) وارد شد، آن حضرت به فرزندش حسن فرمود: عموی خود را بپوشان. وی پیراهن و عبائی از خود به او داد، به هنگام شام بر سر سفره مقداری نان و نمک آوردند، عقیل گفت: چیزی به غیر از این نیست ؟ حضرت فرمود: آیا این نعمت خدا نیست ؟ برای همین باید خدای را فراوان سپاس گفت. عقیل گفت: پولی به من بده تا قرضم را ادا کنم و توشه سفرم را