اینکه ابومسلم اگرچه مردم را به اطاعت فردی از افراد بنی هاشم دعوت مینمود و چند سال این شعار را میداد و افراد بسیاری نیز به همین جهت از وی پیروی نمودند، اما آنان این شعار را به خاطر جذابیتی که داشت در مقابل بنی امیه - که کشندگان اهل بیت پیغمبر(ص) به ویژه سیدالشهداء(ع) بودند - انتخاب کرده بودند، و غرض ابومسلم در واقع بازگرداندن حق به اهلش نبود که خلافت را به امام صادق (ع) واگذار کند. وی از جانب ابراهیم بن محمد عباسی مبعوث بود که امور خراسان را سروسامان بخشد و پس از کشته شدن ابراهیم مردم را به خلافت برادرش "عبدالله سفاح" دعوت مینمود و به وسیله سپاهیان همین ابومسلم بود که سفاح توانست بر مروان حمار (آخرین خلیفه اموی) پیروز گشته و او را متواری کند، اما وضعیت آنان بر افرادی همانند سدیر و رفقایش مشتبه و نامشخص بود.در اینجا برای روشن شدن زمینه سخن امام و اطلاع یافتن از عمق وابستگی ابومسلم به خاندان بنی العباس به صورت اختصار به شرح زندگی ابومسلم میپردازیم: در پایان حاکمیت ننگین بنی امیه و ایجاد حرکتهای مردمی، انقلابی در گوشه و کنار جهان اسلام، علیه مروان حمار آخرین خلیفه اموی، غلامان و یاران ابراهیم عباسی در اطراف زندان کوفه به نوجوان غریبه ای برخورد میکنند که توجه آنها را جلب میکند. در پرس وجو از او متوجه میشوند نام او ابومسلم است که به همراه پدرش از اصفهان به آذربایجان رفته و از آنجا به خاطر دستگیری دو تن از دوستان پدرش توسط عمال حکومت بنی امیه به کوفه کشیده شده است و برای ملاقات آنان اطراف زندان پرسه میزند. یاران ابراهیم ابومسلم را همراه خود به نزد ابراهیم که در تدارک قیام علیه بنی امیه است میبرند و ابراهیم از او بسیار خوشش میآید و میگوید: هذا عزلة من العزل - این تکه ای از تکه هاست، نوجوان بسیار زیرک و باهوشی است - ابراهیم ابومسلم را در کنار خود نگاه میدارد و ابومسلم ناراضی از حکومت جائرانه بنی امیه در کنار ابراهیم خود را برای قیام آماده میکند و پس از مدتی از طرف ابراهیم به عنوان رهبر و پرچمدار قیام به ناحیه خراسان اعزام میشود. ابومسلم در خراسان قیام خود را شروع میکند و در مقابل حکومت بنی امیه مردم را به خلافت و حاکمیت یکی از فرزندان بنی هاشم که منظورش "ابراهیم عباسی" بوده دعوت میکند. اما پس از مدتی جاسوسان بنی امیه جریان ابراهیم را کشف نموده او را دستگیر میکنند و مروان حمار با فرو بردن سر او در "دیگ نوره" او را خفه کرده و از بین میبرد. ابومسلم پس از شنیدن خبر قتل ابراهیم مردم را به حمایت از برادرش سفاح دعوت میکند و با رشادتها و لشکرکشی های خود و حمایت مردم که به حکومت یک نفر از بنی هاشم دل بسته بودند مروان حمار را شکست میدهد و بدین وسیله یکی از مقربان درگاه سفاح میشود تا جایی که ظاهرا سفاح خلیفه و حاکم جامعه است ولی باطنا ابومسلم کارهای حکومت را اداره میکند. و درست در همان ایام جنگ ابومسلم با بنی امیه است که افرادی همچون سدیر و دیگران تصور میکردند که ابومسلم خلافت را به امام صادق (ع) واگذار خواهد کرد و امامت آن حضرت را خواهد پذیرفت. اما امام صادق (ع) از وضعیت کار آنان به خوبی آگاه بود و کلام امام (ع) نیز مربوط به همان زمان است. ابومسلم وابسته به خاندان بنی العباس و جیره خوار و مأمور آنان بود و حتی از جانب عباسیان ترس آن میرفت که خلافت را برای خود تصاحب نماید، به همین جهت پس از مرگ سفاح، منصور دوانیقی (برادر دیگر سفاح) از قدرت ابومسلم دچار وحشت شد و با مشورت یکی از رفقایش ابومسلم را که در آن زمان 38 سال بیشتر نداشت کشت و جزای آن همه خدمت به خاندان بنی العباس را این گونه به وی پرداخت نمود. برای اطلاع بیشتر در این زمینه به کتاب وفیات الاعیان ابن خلکان مراجعه شود. (از افاضات معظم له دردرس) و اینکه امام (ع) در روایت فرمود: "من امام اینان نیستم" شاید مراد از اینان اشاره به