متذکر شویم، و آن گفتگو این چنین است:
"هشام بن حکم گوید: روز جمعه ای بود، به شهر بصره وارد شدم، به مسجد شهر رفتم، در آن میان حلقه بزرگی از مردم را مشاهده کردم که اطراف عمرو بن عبید - با پوشش ردای سیاه رنگی که با نخهای پشمی زینت شده و ردای دیگری بر آن افکنده بود - گرد آمده بودند و از وی درباره مسائل مختلف سؤال میکردند، من نیز در جمع آنان داخل شده و از مردم خواستم جایی نیز برای من باز کنند، آنان در آخر جمعیت به من جای دادند، من بر روی دو زانوی خود نشسته و گفتم: ای عالم، من مردی غریب هستم، اجازه یک سئوال به من میدهی ؟ او به من گفت: بفرمایید، گفتم: آیا تو چشم داری ؟ او در جواب گفت: فرزندم این چگونه سئوالی است، چیزی را که میبینی چگونه از وجود آن پرسش میکنی ؟ گفتم: پرسش های من این گونه است. گفت: فرزندم، گرچه پرسشهای تو احمقانه است ولی بپرس. گفتم: پس پاسخم را بده، گفت: بپرس، گفتم: آیا تو چشم داری ؟ گفت: بله، گفتم: با آن چه عملی انجام میدهی ؟ گفت: با آن رنگها و اشخاص را مشاهده میکنم. گفتم: آیا بینی داری ؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه میکنی ؟ گفت: با آن بوها را استشمام میکنم. گفتم: دهان داری ؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه میکنی ؟ گفت: با آن طعم غذاها را میچشم. گفتم: گوش داری ؟ گفت: بله، گفتم: با آن چه میکنی ؟ گفت: با آن صداها را میشنوم. گفتم: قلب داری ؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه میکنی ؟ گفت: دریافتهای اعضا و حواسم را با آن تشخیص و تمیز میدهم. گفتم: آیا این اعضا و جوارح تو را از قلب بی نیاز نمی کند؟ گفت: نه. گفتم: این چگونه است با اینکه همه اینها صحیح و سالم هستند؟ گفت: فرزندم اعضا و جوارح هنگامی که در چیزی که بوییده یا دیده یا چشیده یا شنیده باشند شک و تردید کنند به قلب مراجعه میکنند و قلب شکها را باطل و یقین را تثبیت میکند.
هشام گفت: من در این هنگام به وی گفتم: پس خداوند بدین سبب که حواس و اعضای بدن دچار شک و خطا میشوند قلب را قرار داده است ؟ گفت: بله، گفتم: پس اگر قلب نباشد آنها به یقین نمی رسند؟ گفت: چنین است، گفتم: ای ابامروان، خداوند تبارک و تعالی اعضا و جوارح را بدون مرجع و راهنما قرار نداده پس چگونه تمام این مخلوقات را در حیرت و سرگردانی و شک و اختلاف فرو گذاشته ؟ آیا خداوند برای عموم مردم رهبر و امامی که به هنگام شک و سرگردانی به آن مراجعه کنند قرار نداد اما برای اعضا و جوارح تو مرجع و امامی که به هنگام تردید و شک بدو باز گردند قرار داد؟
هشام گفت: در این هنگام وی ساکت شد و در جواب من فرو ماند، آنگاه رو به من کرد و گفت:
به من بگو آیا تو هشام بن حکم نیستی ؟ گفتم: نه، گفت: آیا از