صفحه ۵۶

مرثیه آفتاب "اسدالله جعفری"

آه ! از غروب آفتاب

عقیقی شدن گونه های شفق

گیسو پریشی "سپیده"

شبنم ریزی "مژگان"

سفید گشتن زلف "سحر"

آه ! از غروب آفتاب که "جان و جهان" تیره می‎شود و خدا نیز هم...

در غروب اوست که "ناهید" انار احساسش را خون می‎کند.

غروب آفتاب سهمگین واقعه تاریخ است.

"او" آفتاب بود، "جهان اندیشه" را.

"کوثر" بود "مزرعه حیات" را.

منهجش "نهج علی" بود و "طریق الاسراء محمد".

چون "مسیح" معلم "تجرید و تفرید" بود.

چنان "داوود" زره باف روح بود و "سلیمان"وار فرمان روای "آب و آتش".

"موسای" زمان بود و سینه اش "سینا" و خانه اش "وادی ایمن".

"حلم" از او جامه بر تن داشت و "علم" از کامش "شراب" می‎نوشید.

شب را با "قرآن" به سر می‎کرد و سحر "صحیفه" بر سر می‎گرفت و خدایش "صحف" می‎بخشید.

"طریقت" را از "متن شریعت" به "بلد الامین حقیقت" راهبر بود. به "عرفان زبان برهان" می‎داد و "برهان را قرآن" می‎آموخت.

ناوبری کتاب