و ناگهان در اوج این روزها او تنهایمان گذاشت و رفت. قبول دارم خیلی خسته شده بود. اما نمی شد چند روز بیشتر پیشمان بماند؟
نفهمیدم چطور فردا شد. هنوز هم ناباور بودم. ساعت هشت از دوستی که نزدیک بیت بود جویای شرایط شدم. گفت که صدای "عزا عزاست امروز" کوچه را برداشته. بالاخره خودم را حدود ساعت هشت و نیم رساندم به بیت. خیابان ساحلی مملو از جمعیت بود. من اما از طرف صفائیه رفتم و کوچه هنوز جا داشت. جوانی جمعیت کوچه را برای شعار دادن رهبری میکرد: "یا حسین میرحسین". جالب بود که مردها همراهی میکردند ولی زنها زیاد نه ! احتمالا قمی بودند و تابحال در چنین تجمعاتی شرکت نکرده بودند. ولی ما که دانشجو هستیم و حسابی آبدیده شده ایم، نرسیده شروع به فریاد زدن کردیم. زنها اول کمی نگاهمان میکردند. بعد کم کم جوابها بلندتر شد: "این ماه ماه خونه، یزید سرنگونه" ... (ان شاءالله).
پیکر پاک ایشان رسید. دوست داشتم گریه کنم ولی جایش نبود. باید قوی میبودم. اگر زینب به جای روشنگری گریه میکرد ما امروز کربلا را نمی فهمیدیم. نمی دانم فریادهای بلند یک دختر که از عمق وجودش برمی آمد و دستی که چهار، پنج ساعت مستمر پارچه سبز رنگی را بالا نگه داشته بود چقدر روح آن عزیز را شاد میکرد، اما مطمئنم که بی تأثیر نبود. در آن جمعیت عظیم که به معنی واقعی، اقشار مختلف مردم از نقاط مختلف ایران در آن حضور داشتند، برای من گهگاه دیدن دوستان و اقوامی که باور حضورشان در آن جمع واقعا سخت بود التیام بخش درد مظلومیت آن عزیز کوچ کرده بود. حضور روحانیون (ملبس و یا