پیراهن سبز یوسف "ش. مهرمنش"
خبر رفتن آیت الله منتظری تکان دهنده و باورنکردنی بود... صبح بود که خبر را شنیدم. تکان خوردم. باور نکردم. منبع موثق بود؛ باور کرده بودم ولی نمی خواستم بپذیرم ! قرار نبود او برود... قرار بود بماند و صبح پیروزی را ببیند...
پدرم که همه این سالها به ایشان عقیده داشت و حتی هنگام حیات آیت الله خمینی مقلد آیت الله منتظری بود سالها پیش یک روز که من از توهینهایی که از دوستان ناآگاهم نسبت به آیت الله منتظری شنیده بودم خشمگین بودم، برایم خاطره ای تعریف کرد. او گفت که در اوایل آن سالهای سیاه که آن نامهربانیها با این مهربان عزیزمان شده بود و دوستداران ایشان خیلی ناامید و درمانده شده بودند به کتاب خدا پناه برده، نیت کرده و آنرا گشوده؛ اشک در چشمانش جاری شده:
(فلما ذهبوا به و أجمعوا أن یجعلوه فی غیابة الجب و أوحینا الیه لتنبئنهم بأمرهم هذا و هم لایشعرون )، پس وقتی او را بردند و همداستان شدند تا او را در نهانخانه چاه بگذارند (چنین کردند) و به او وحی کردیم که قطعا آنان را از این کارشان در حالی که نمی دانند با خبر خواهی کرد.
آیه نوید پیروزی بود، هر چند پیروزی که بعد از سالها سختی و زندان و تهمت و بدنامی به دست میآید، اما بالاخره بدست میآید و همین اتفاقها هم افتاد. منتظری که از دوستانش ضربه خورده بود