صفحه ۱۵۶

مظلومیت یک متفکر "محسن عمادی"

یک : صبح روز بعد از کودتای بیست و دوم خرداد است. می‎دانیم مهندس موسوی قرار است در دفتر روزنامه اطلاعات مواضع خودش را اعلام کند. با دوستان به چهارراه جهان کودک می‎رسیم. جمع کوچکی هستیم و پلیس ما را متفرق می‎کند. از خیابان های بالای چهارراه مسیرمان را کج می‎کنیم و شانه بالا می‎اندازیم و تصمیم می‎گیریم در حوالی کافه شوکا ناهار بخوریم و بعد در خیابان ها پرسه ای بزنیم، ببینیم از مردم بخاری بلند می‎شود یا نه. در خیابان ولی عصر است که به اجتماع مردم می‎رسیم. شادمانه با همان شور سال های هفتاد و هشت از کنار پارک ساعی با جمعیت پیش می‎آییم. خیابان ولی عصر زیباتر می‎شود وقتی ماشین نیروی انتظامی از کثرت جمعیت، ناباورانه پا به فرار می‎گذارد. امیدمان مسیر ونک تا حوالی خیابان بهشتی را ترانه خوان قدم می‎زند. باتوم، گاز اشک آور، اولین تمرین مبارزه بدون خشونت با اسیری از گاردی های خشمگین، آتش های خیابان تخت طاووس، حمله بی امان کودتاچیان و مخفی شدن در ساختمانی که ما را پناه می‎دهد تا دمی که خیابان از قرق بسیجی ها خارج شود و دوباره دوستانمان را پیدا کنیم که از پنجره ای در طبقه دوم خون را به سنگفرش ببینیم. بی اختیار از تاریخ مشروطه حرف می‎زنیم و از لیاخوف. از اینکه آخوندها، آن روزها یک غیرتی داشتند، حالا همه از ترس لال شده اند. تنها نام یک نفر در دایره استثنائات قرار داشت: آقای منتظری.

ناوبری کتاب