مظلومیت یک متفکر "محسن عمادی"
یک : صبح روز بعد از کودتای بیست و دوم خرداد است. میدانیم مهندس موسوی قرار است در دفتر روزنامه اطلاعات مواضع خودش را اعلام کند. با دوستان به چهارراه جهان کودک میرسیم. جمع کوچکی هستیم و پلیس ما را متفرق میکند. از خیابان های بالای چهارراه مسیرمان را کج میکنیم و شانه بالا میاندازیم و تصمیم میگیریم در حوالی کافه شوکا ناهار بخوریم و بعد در خیابان ها پرسه ای بزنیم، ببینیم از مردم بخاری بلند میشود یا نه. در خیابان ولی عصر است که به اجتماع مردم میرسیم. شادمانه با همان شور سال های هفتاد و هشت از کنار پارک ساعی با جمعیت پیش میآییم. خیابان ولی عصر زیباتر میشود وقتی ماشین نیروی انتظامی از کثرت جمعیت، ناباورانه پا به فرار میگذارد. امیدمان مسیر ونک تا حوالی خیابان بهشتی را ترانه خوان قدم میزند. باتوم، گاز اشک آور، اولین تمرین مبارزه بدون خشونت با اسیری از گاردی های خشمگین، آتش های خیابان تخت طاووس، حمله بی امان کودتاچیان و مخفی شدن در ساختمانی که ما را پناه میدهد تا دمی که خیابان از قرق بسیجی ها خارج شود و دوباره دوستانمان را پیدا کنیم که از پنجره ای در طبقه دوم خون را به سنگفرش ببینیم. بی اختیار از تاریخ مشروطه حرف میزنیم و از لیاخوف. از اینکه آخوندها، آن روزها یک غیرتی داشتند، حالا همه از ترس لال شده اند. تنها نام یک نفر در دایره استثنائات قرار داشت: آقای منتظری.