چندتا خیابان را به چپ و راست میپیچیم و میرسیم به سر کوچه ای که در ابتدا و انتهای آن نه درخت بلکه دوربین های مدار بسته کار گذاشته اند تا هر وقت که بخواهند از آن میوه های تلخ به بار آورند و تو در اولین نگاه متوجه میشوی اینجا نامهربانی جاری است و رسم این مردمان سرک کشیدن به خلوت دیگران است.
درهای اول و دوم را با سرب به هم دوخته بودند تا سالها بگذرد و کسی در این حسینیه اشکش جاری نشود؛ در کنار درهای به هم دوخته حسینیه، در کوچکی باز است تا خوراک دوربین ها مهیا باشد. نفر به نفر از در گذشتیم، کفشهایمان را درآوردیم. عده ای روحانی و غیر روحانی با قیافه هایی که همه جا میتوان شبیه آنها را یافت در حیاطی نسبتا کوچک نشسته بودند. وارد اتاقی شدیم به مساحت تقریبی 30 متر. پیرمردی در اتاق به احترام ما ایستاده بود، خمیده، شکسته، آراسته و ساده پوش و دستانی که لرزشش گواه پیری بود. برای یک لحظه حواسم پرت شد؛ نمی دانم دکتر زیدآبادی شروع کرد یا ایشان، اما من زودتر از آنها رفته بودم به اعماق تاریخ. به امیدها، به همه آرزوهای بشری که در خواب آرمیده اند؛ به ترس و اضطراب و دلشوره همه کسانی که برای آنکه اندکی از آلام بشر را بکاهند به سیاهی ها تاختند... رفتم به سال 57. به مردمانی فکر میکردم که برای اجرای عدالت و آزادی حنجره پاره میکردند و شبها چه با ذوق و شوق آنچه گذشته بود برای خانواده تعریف میکردند. به آن روزگاران فکر میکردم، به روزگاری که عکسها چقدر زود بر دیوار خانه ها نقش میبست و به همان زودی به پایین کشیده میشد.