یک سال پیش با آیت الله منتظری "محمود سعیدی زاده"
تقریبا آذر 87 با عده ای از دوستان به دیدار این فقیه بزرگوار رفته بودیم. از آذر 87 تا 88 یکسال گذشته، اما انگار درخت تنومند دمکراسی و آزادی هزار سال به بار نشسته است.
عبدالله مؤمنی و دیگر دوستان زودتر به رستوران بین راه رسیده بودند. ما در راه بودیم زنگ زد و گفت منتظر ماست. دکتر زیدآبادی از کویر و آسمان و نیم تپه های اطراف جاده میگفت.
من اجازه گرفتم و ضبط ماشین را روشن کردم. مرحوم بسطامی آهنگ قدیمی ای را بازخوانی میکرد... از آن شب سرد خزان شبها گذشته... داستان باده و مینا گذشته... روزگاری بر من تنها گذشته...
ساعت از 3 بعدازظهر گذشته بود؛ به سمت قم راه افتادیم، همراهان به چپ و راست خیابانهای قم راهنمای ام میکردند. حس عجیبی داشتم دوباره قم؛ دوباره... دوباره آن حس غریب، دوباره آن دلتنگی ملس، چگونه بگویم؛ این حس الزاما حس بدی هم نیست بلکه حس عجیبی است. نوع این حس از نوع اضطراب و اضطرار اولین روز حضور در مدرسه است. راستش دلم میگیرد، احساس خفگی میکنم، تصور میکنم در خلوت ترین خیابانهای عالم، در بی انتهاترین برهوت دنیا، در دورترین شهر جهان، دارم به غمگینانه ترین سمفونی خدا گوش میدهم.
اینجا قم است و من تمام عرض و طول غربت را با پوست و گوشت و استخوانم اندازه میگیرم.