آنجا بود به دست آنها مىافتاد و از بین مىرفت. بعدا آن نوشتهها را از آنها مطالبه کردم ولى به دست ما نرسید و از بین رفت، مىگفتند آتش زدهاند و چیزى نیست که به شما برگردانیم؛ من یادم هست یک بار هم به مقدم (رئیس وقت ساواک) این مطلب را گفتم ولى باز هم خبرى نشد.
س: آیا این نوشتهها را جلوى خود شما سوزاندند؟ چون ما شنیدهایم که حضرتعالى یک کتاب هم به نام تاریخ بیستساله داشتهاید که جلوى خود شما در بخارى انداختهاند؟
ج: نه جلوى خود من نسوزاندند، البته من تاریخ بیستساله داشتم ولى تالیف من نبود و آن را جلوى من در بخارى نینداختند، من در آن نوشتهها چیزهاى خوبى داشتم و به خاطر از دست رفتن آنها خیلى ناراحت شدم، نوارهاى مختلفى بود از افراد و شخصیتها که در جاهاى مختلف سخنرانى کرده بودند و آنها را آورده بودند که من گوش بدهم، نوارهایى که بچهها در سن کوچکى شعر خوانده بودند و به عنوان یادگار از آنها ضبط کرده بودند آنها را بردند، یادداشتهایى که در زمینههاى مختلف داشتم؛ تمام این وسائل را جمع کردند و گفتند: آقا بفرمایید برویم شما را شهربانى خواسته است. مرا بردند شهربانى، خیلى محرمانه، در آنجا هم نگفتند که شما بازداشت هستید. کتاب الام شافعى را هم آنجا خریده بودم رئیس شهربانى مىگفت: این کتاب آلام چیست؟ گفتم: این آلام نیست این کتاب الام شافعى است! بالاخره مرا بردند شهربانى، بعد گفتند: بله دستور آمده شما را ببریم سنندج، گفتم: ما اینجا غریب هستیم، دوتا دختر کوچک در منزل دارم پس مرا ببرید در منزل یک پولى به آنها بدهم، گفتند: نمىشود!، هر چه من به آنها اصرار کردم قبول نکردند، گفتم: من اصلا از ماشین پیاده نمىشوم، شما این پول را بگیرید به آنها بدهید اینها در این شهر غریبند و کسى را ندارند، بالاخره قبول نکردند و مىگفتند ما فقط از بالا دستور داریم شما را ببریم سنندج تحویل بدهیم. متاسفانه این فرهنگ غلط در ذهن مامورین دولتها رسوخ کرده که المامور معذور و به این بهانه در انجام ماموریتها تمام اخلاق و عواطف انسانى را نیز زیر پا مىگذارند. بالاخره مرا شبانه بردند سنندج، تقریبا نصف شب بود که به سنندج رسیدیم، مرا بردند در یک زیرزمین، چندتا زندانى از این لات و دزدها هم آنجا بودند، در آن زیرزمین ماندیم تا صبح شد، نمازم را خواندم؛ البته براى نماز هم هر چه اصرار کردم در را باز کنند وضو بگیرم باز نکردند، من تیمم کردم و با تیمم نماز خواندم، خیلى زندان افتضاحى داشت. بالاخره فردا مرا با دونفر مامور در یک ماشین نشاندند بردند به طرف کرمانشاه که ببرند تهران. وقتى به کرمانشاه رسیدیم وقت نماز ظهر و عصر بود نزدیک یک مسجد به نام مسجد صاحبالزمان(عج) نگه داشتند ـکنار یک میدان بزرگ بودـ به مسجد رفتیم تا نماز بخوانیم، بعد در خارج مسجد یکى از طلبههاى قم که در سقز هم به دیدن من آمده بود مرا دید با