سقز آخرین تبعیدگاهآیت الله منتظری، خاطرات، ج1، ص321 ـ 318 و 324.
"در خلخال چهار ماه و ده روز ماندیم، بعد آمدند گفتند باید برویم به سقز، دونفر ژاندارم مرا در ماشین نشاندند بردند تبریز، در تبریز نگه داشتند لاستیک بخرند، یک دکاندارى بود به او گفتم: شما آقاى حاج شیخ عبدالحمید شربیانى را مىشناسى؟ گفت: بله با هم رفیق هستیم، ما مرید ایشان هستیم، گفتم: سلام مرا به ایشان برسانید و بگویید منتظرى گفت من را از خلخال دارند مىبرند به سقز؛ این ژاندارمها که مرا به سقز مىبردند آدمهاى بدى نبودند. اتفاقا آقاى شربیانى هم چندتا مرید تبریزى در سقز داشت و سفارش مرا به آنها کرده بود، اینها آمدند دیدن من و گفتند اگر به پول یا چیزى نیاز هست بفرمایید، گفتم خیلى ممنون، گفتند ما در خدمت شما هستیم و ابراز محبت کردند.
س: براى انتقال حضرتعالى از طبس به خلخال و از خلخال به سقز از کجا تصمیم گیرى مىشد؟
ج: گویا از تهران و قم تصمیمگیرى مىشد، جریانات ما را به بالا گزارش مىدادند که مثلا فلانى اینجا نفوذ پیدا مىکند و این براى آنها سنگین بود.(1)
س: آیا با فرستادن شما به سقز قصد ایذاى حضرتعالى را نداشتند؟
ج: شاید بوده، بسا به این وسیله مىخواستند مرا از مبارزه خسته کنند یا از فعالیتهاى دینى و سیاسى من جلوگیرى نمایند؛ ولى هر چه فشار آنها بیشتر مىشد ما آبدیدهتر مىشدیم و در مبارزه مصممتر، لذا تلاشهاى آنان در این زمینه بىثمر بود و ما راه خودمان را ادامه مىدادیم.
در سقز مرا بردند در هتل پارک تا چهار پنج روز در هتل بودم، یک مقدار برنج بو داده با مغز گردو همراهم بود که در این چهار پنج روز خوراک من بود، در هتل یک تخت گرفتم و آنجا مىخوابیدم؛ و چون آنجا مرکز تسنن بود سراغ گرفتم گفتند اینجا یک حسینیه هست مال شیعیان، رفتم آنجا، خادم این حسینیه هم سنى مذهب بود. من همان جا در حسینیه نماز مىخواندم، چند نفر از شیعهها هم که عموما مهاجر بودند مىآمدند آنجا، کمکم من براى آنها تفسیر شروع کردم، بعد کمکم نمازجماعت شروع کردم و افراد مختلفى از بازارى، ارتشى و ادارى در آن شرکت مىکردند. بعد از چند روز خانواده را آوردند و یک خانه پیدا کردیم که آب درستى هم نداشت و از این جهت صدمه مىخوردیم". (س ش328)