صفحه ۸۳۱

متن نامة آقاى حاج شیخ حسینعلى منتظرى به صادق احمدى وزیر دادگسترى در اعتراض به غیر قانونى بودن تبعید ایشان به خلخالخاطرات، ج1، ص 314؛ اسناد انقلاب اسلامی، ج2، ص 197.

تاریخ: 2551353
بسم الله الرحمن الرحیم"چهار یا پنج ماه بیشتر خلخال نبودیم. هوا خیلى سرد بود، من یک نامه نوشتم به وزیر دادگسترى وقت به عنوان اعتراض. به این مضمون که ما گرماى تابستان طبس را گذرانده بودیم و زمانى که گرماى تابستان تمام شده بود ما را آوردند در سرماى خلخال! هوا آن قدر سرد بود که واقعاً طاقت فرسا بود"، خاطرات، همان، ص 311.

"الحمدلله رب العالمین و الصلوة والسلام على خیر خلقه محمد و آله الطاهرین و اللعن على اعدائهم اجمعین الى یوم الدین" "و لا تحسبن الله غافلاً عما یعمل الظالمون انما یؤخرهم لیوم تشخص فیه الابصار" (ابراهیم 43) جناب آقاى صادق احمدى وزیر دادگستری رونوشت: جناب آقاى دادستان کل رونوشت: دادگاه شماره 15 مرکز رونوشت: فرماندار خلخال

به عرض می‌رساند: اینجانب حسینعلى منتظرى نجف‌آبادى یکى از مدرسین دروس عالیه حوزة علمیة قم (که بر حسب رأى کمیسیون ـ به اصطلاح ـ امنیت اجتماعى قم در روز 2251352 محکوم گردیده، به اقامت اجبارى به مدت سه سال در طبس و پرونده آن به دادگاه شماره 15 مرکز ارجاع شده) در روز 21553 در حالى که خانواده من به اصفهان رفته بودند و فقط یک بچه کوچکم نزد من بود (و اکنون در طبس تنها مانده است) سعید منتظرى که آن روز در سنین خردسالى بود. و پس از انقلاب در جنگ از ناحیه یک چشم و گوش جانباز شد. بدون اخطار قبلى به عنوان اینکه از مشهد تو را خواسته‌اند، مرا با دو ژاندارم مسلح از طبس به مشهد اعزام و از مشهد به تهران و از تهران به خلخال آوردند. چگونگى انتقال از طبس به خلخال از زبان ایشان خواندنى است: "هم آن موقع که مرا از طبس مى‌خواستند ببرند و هم آن زمان که از سقز مرا بازداشت کردند خانواده ما اتفاقا آنجا نبودند، درست پس از یک‌سال که ما در طبس بودیم در یک روز تابستان که هوا بشدت گرم بود و خانواده به نجف‌آباد رفته بودند و فقط یکى از فرزندانم پیش من بود بدون اینکه قبلا مرا در جریان بگذارند یکدفعه آمدند و گفتند که ما مامور هستیم شما را ببریم، من گفتم: باید این بچه را دنبال خودم بیاورم، من چطور این بچه را در شهر غربت تنها بگذارم، اثاثیه ما هم اینجاست، گفتند: نه نمى‌شود تو خودت تنها باید به همراه ما بیایى!، من خیلى اصرار کردم که بچه را ببرم ولى قبول نکردند، بعد من به همسایگان و یک‌نفر به نام جعفر آقا موسویان قضیه را گفتم و بچه را به آنها سپردم. بچه همین پسر ما سعید بود که آن وقت پیش من مانده بود. بالاخره مرا به دست دوتا ژاندارم خشن دادند که ببرند در گاراژ سوار اتوبوس کنند، به هنگام خداحافظى، چند نفر از پلیسها را دیدم که دارند گریه مى‌کنند! مردم طبس خیلى به من علاقه پیدا کرده بودند. بدون سروصدا مرا بردند گاراژ سوار اتوبوس کردند به سمت تهران، البته نگفته بودند کجا مى‌خواهیم برویم، به فردوس که رسیدیم ـ از طبس تا فردوس حدود 32فرسخ است ـ اتفاقا اتوبوس که دم قهوه‌خانه نگه داشت دیدم آقاى ربانى‌املشى از این طرف خیابان دارد به آن طرف خیابان مى‌رود ـ مرحوم آقاى ربانى‌املشى به فردوس تبعید شده بود ـ من به ژاندارمهایى که همراهم بودند گفتم: اجازه بدهید من پیاده شوم و با این آقا یک سلام علیک بکنم، گفتند: نه نمى‌شود، گفتم: مگر نمى‌خواهید چاى بخورید؟ گفتند: نه، چاى نمى‌خوریم؛ هر چه اصرار کردم بى‌فایده بود، مسافران اتوبوس همه اهل طبس بودند و از اینکه مرا مى‌بردند خیلى ناراحت بودند. بالاخره رسیدیم به مشهد، در مشهد گفتم برویم زیارت امام‌رضا(ع)، گفتند نه نمى‌شود، و دویدند یک ماشین گرفتند براى تهران، باز هم یک اتوبوس، از طبس تا مشهد حدودا 95 فرسخ است، از مشهد تا تهران هم بدون استراحت آمدیم، خسته و کوفته رسیدیم به تهران ـ از جاده سبزوار آمدیم ـ گفتم: ناهار بخوریم، یکى از آنها گفت: نه برویم ماشین بگیریم! گفتم: مرا کجا مى‌خواهید ببرید؟ الان گرسنه هستیم! گفتند: مى‌خواهیم برویم به خلخال، گفتم: پس ناهار بخوریم بعدا حرکت کنیم. بالاخره رفتند نان سنگک گرفتند رفتیم در گوشه مدرسه مروى تهران، در آنجا چندتا از طلبه‌ها مرا مى‌شناختند ولى وقتى دیدند دو تا ژاندارم مسلح آنجا نشسته‌اند جرات نکردند نزدیک شوند؛ بالاخره گوشه ایوان نشستیم نان و خربزه خوردیم، بعد یکى از آنها گفت: خوب برویم ماشین بگیریم، گفتم: آخر چه عجله‌اى دارید! گفتند: ما ماموریم شما را ببریم خلخال، گفتم: آقاجان تا اینجا آمده‌ایم خسته و کوفته، من در تهران رفیق دارم که ماشین سوارى دارد، شب مى‌رویم در منزل او بعد هم با ماشین سوارى محترمانه مى‌رویم آنجا، یکى به دیگرى نگاه کرد، بالاخره قبول کردند. حتى آنها راه خلخال را هم بلد نبودند مى‌خواستند بروند زنجان و از آنجا مرا ببرند که اگر به آن طرف مى‌رفتند باید مى‌رفتیم طرف طارم که راه آن خیلى بد بود. بالاخره با اصرار قبول کردند شب را بمانند، تاکسى گرفتیم و رفتیم منزل آقاى حاج حسن‌آقا معینى که اهل نجف‌آباد و از دوستان است، منزل آقاى معینى هم چسبیده بود به خانه مرحوم حاج شیخ فضل‌الله محلاتى(رحمه‌الله‌علیه)؛ به آقاى معینى گفتم ما امشب مهمان شما هستیم، اتفاقا یکى از این ژاندارمها اهل بم بود و حاج آقا معینى در آنجا صحبت از فردى به نام حاج ببران کرد، حاجى ببران یکى از حاجیهاى مهم بم بود و آقاى معینى خرماهاى ایشان را در تجارتخانه خود مى‌فروخت، آن ژاندارم تا نام حاجى ببران را شنید گفت: عجب شما با حاجى ببران آشنا هستید؟ گفت: بله!، خیلى خوشحال شد و دیگر با ما خودمانى شد، و به آقاى معینى گفت: خوب من دیگر آقا را سپردم دست شما، ما خویش و قوم درآمدیم! بعد شب پشت سر ما نماز خواندند، آنها هم نماز خواندند، تا آن موقع این قدر خشونت به خرج مى‌دادند و حالا این اندازه گرم شده بودند. بعد من گفتم: یکى از رفقا اینجا همسایه است یک سرى به ایشان بزنیم، گفتند: مانعى ندارد؛ بالاخره با مرحوم حاج شیخ فضل‌الله محلاتى یک ساعت و نیم صحبت کردیم و اوضاع و احوال را گفتیم و اخبار را مبادله کردیم و گفتم دارند مرا مى‌برند به خلخال. صبح زود با آقاى مرآتى داماد آقاى معینى و پسر ایشان حسین آقا با یک ماشین سوارى راه افتادیم، صبحانه را رفتیم کرج در باغ آقاى معینى، نزدیک ظهر رسیدیم به رودبار، گفتم ما در رودبار رفیق داریم برویم ناهار آنجا، گفتند مانعى ندارد، ناهار را رفتیم خانه آقاى یزدى که با آقاى خلخالى آنجا تبعید بودند، هنوز ژاندارمها نمى‌دانستند آقاى یزدى هم تبعیدى است، وقتى فهمیدند گفتند: ما را بردید خانه تبعیدى؟ اگر بفهمند پدر ما را در مى‌آورند! آقاى یزدى ناهار درست کرد، بعد کسى را فرستاد آقاى خلخالى هم آمد، آنها در دو محل بودند، جاى شما خالى ناهار را در کنار هم خوردیم؛ واقعا چه روزهایى بود و چه صفایى داشت، همه با هم گرم بودند، ولى حالا به کجاها رسیده‌ایم؟ آدم حسرت آن صفا و آن صمیمیتها را مى‌خورد اصلا نمى‌فهمیدیم در تبعیدیم، با هم خوشحال بودیم، اخبار مى‌گفتیم حمایت از یکدیگر مى‌کردیم، آقاى یزدى و خانواده‌اش خیلى خوشحال شدند که ما آنجا رفتیم، آقاى خلخالى گفت: باید محله ما هم بیایید، آنجا هم رفتیم یک چاى خوردیم؛ بعد رفتیم به طرف انزلى، لب دریا پیاده شدیم مقدارى شنا کردیم، بعد حرکت کردیم به طرف خلخال. غروب آفتاب بود که رسیدیم به گردنه اسالم؛ من تابه حال آنجاها را ندیده بودم، خیلى براى من جالب و دیدنى بود، همه جا پوشیده از جنگل و درخت؛ دو ساعتى از شب رفته بود که رسیدیم به خلخال. گفتم برویم خانه آقاى مروارید ـ آقاى مروارید هم آنجا تبعید بود ـ آقاى مرآتى پیاده شد نشانى خانه آقاى مروارید را گرفت، چون هرو آباد خلخال خیلى کوچک است و مردم همدیگر را مى‌شناسند؛ آقاى مروارید تا ما را دید گفت: رعایت کنید چون هر کس مى‌آید دیدن تبعیدى اسمش را مى‌نویسند، من گفتم: بابا ما خودمان تبعیدى هستیم! گفت: پس اهلا و سهلا، بفرمایید تو. شب را در منزل آقاى مروارید ماندیم، فردا ژاندارمها مرا تحویل کلانترى دادند و خیلى عذرخواهى کردند که ببخشید ما اول شما را نمى‌شناختیم و به شما بد کردیم. (. . ) ـ سعید همان جا در طبس مانده بود، بعد داماد ما حاج غلامعلى رستمى با ماشین یکى از دوستان خانواده را به طبس برده بود، و از طبس خانواده و سعید را با اثاثیه برده بود مشهد، و از آنجا آمدند خلخال ـ خلاصه اینکه مرا بردند کلانترى، بعد گفتند: شما هر روز باید بیایید کلانترى امضا کنید، گفتم: اگر من مى‌خواستم این مقررات را عمل کنم در قم مى‌ماندم و به اینجا نمى‌آمدم؛ بالاخره یک مقدار با آنها مشاجره کردم. چند روز خانه آقاى مروارید بودم تا یک منزل اجاره‌اى پیدا کردیم، یک پاسبان هم مقابل خانه ما بود که طبقه دوم خانه‌اش را به یک‌نفر اجاره داده بود و بعد گفته شد مستاجر او ساواکى است و از آنجا منزل ما را کنترل مى‌کند و مامورها مرتب به آنجا رفت وآمد مى‌کنند"، خاطرات، ج1، ص 310 ـ 308. در طبس درس مختصر و جماعتى که داشتم

ناوبری کتاب