به: ساواک مشهدفقیه عالیقدر، ج1، ص 154، "انتخاب طبس به عنوان تبعیدگاه آیتالله منتظرى به جهت وضع بد آب و هوا و فاصلة زیادش از شهرهاى بزرگ ایران و فقدان راههاى ارتباطى خوب بود، اما هیچ کدام از این ویژگیهاى شهر طبس براى آیتالله منتظری، عامل بازدارنده از فعالیت نبود"، همان. تاریخ 28652 از: مرکز شماره 6268/312 خیلى فورى رمز شود بازگشت به: 9964/ ى 1ـ 26652
فرد مورد نظر یکى از روحانیون افراطى و طرفدار خمینى میباشد که طبق رأى کمیسیون امنیت اجتماعى قم به سه سال اقامت اجبارى در طبس محکوم و اعزام گردیده"از قم یک ماشین سوارى کرایه کردند به یک هزار و دویست تومان و مرا با دوتا مامور به طبس فرستادند، گویا آنها نمىدانستند که از طریق یزد راه نزدیکتر است مرا از راه تهران ـ مشهد بردند، در راه با سرعت مىرفتند و کمتر جایى توقف مىکردند، در مشهد براى زیارت حضرت رضا(ع) هم نگه نداشتند هرچه اصرار کردم قبول نکردند، رفتند آن طرف تربتحیدریه در یک قهوهخانه نگه داشتند، شب را مختصرى در آنجا استراحت کردیم و صبح راه افتادیم، بعدازظهر بود که رسیدیم به طبس. مرا مستقیم بردند به شهربانى، یک افسرى بود به نام شیخالاسلامى اهل نیشابور بود یا سبزوار، آمد با من صحبت کرد، خیلى احترام گذاشت و گفت: من کوچکتر از این هستم که براى شما تعیین وظیفه کنم که چرا شما با آیتالله خمینى مربوط هستید ولى خوب ما هم ناچار هستیم مقررات خودمان را رعایت کنیم، طبق مقررات شما حق ندارید از شهر بیرون بروید ولى در شهر هرجا خواستید بروید آزادید، هرجا دوست دارید مىتوانید زندگى بکنید؛ بعد پرسید: کجا دوست دارید باشید؟ گفتم: اگر یک مدرسه طلبگى باشد خوب است، او فرستاد سراغ آقاى زجاجى که رئیس مدرسه علمیه آنجا بود، ایشان آمد. گفت: این آقا مهمان ما هستند و ما ایشان را مىسپاریم به دست شما که در مدرسهتان از ایشان پذیرایى کنید، انصافا آدم خوشبرخورد و مردمدارى بود. در راه مدرسه به آقاى زجاجى گفتم: تعجب است شما به محض احضار رئیس شهربانى آمدید، گفت: مگر مىشود رئیس شهربانى احضار کند و انسان نیاید؟!. بالاخره آقاى زجاجى مرا برد در مدرسه دومنار، البته آقاى زجاجى در زلزله طبس در سال1357 فوت شد، خداوند ایشان را مشمول رحمت خود قرار دهد؛ منارههاى مدرسه هم در آن زلزله خراب شد، منارههاى آن مثل منارجنبان اصفهان مىجنبید. این مدرسه آب لولهکشى نداشت، در عوض یک حوض بزرگى داشت؛ به آقاى زجاجى گفتم چرا آب لولهکشى نکشیدهاید؟ گفت چون پول نداریم، گفتم خرجش چقدر مىشود؟ گفت چهارصد و پنجاه تومان، گفتم من این پول را مىدهم اینجا را لولهکشى کنید؛ ایشان خیلى خوشحال شد. بعد یک طلبهاى آنجا بود به نام آقاى حسامى سیوطى مىخواند، گفتم بیا من برایت نهجالبلاغه درس بگویم، من یک نهجالبلاغه به همراه خودم برده بودم که هرجا فرصت شد آن را مطالعه کنم. سایر آقایان را هم در شهرهاى مختلف پخش کرده بودند، آقاى مشکینى را به ماهان کرمان فرستاده بودند، ایشان از آنجا یک نامه براى من نوشته بود، نامه خوشمزهاى بود در آن به شوخى نوشته بود: گویا بناست شما همیشه پهلوى یک منارجنبان باشید، از کنار منارجنبان اصفهان شما را مىگیرند و مىآورند کنار منارجنبان طبس! در سقز هم که بودیم ایشان یک نامه نوشته بود، در آن نامه هم به شوخى نوشته بود: بالاخره شما را هم بردند در منطقه سنىها معلوم مىشود یک سنخیتى هست! البته من هم در پاسخ ایشان نامهاى نوشتم که: بله شما را از اردبیل که مقر قطبالاقطاب شیخصفى بود بردند ماهان مرکز دراویش، لابد در این انتقال شما هم سنخیتى هست! خلاصه اینگونه شوخیها و مکاتبهها بین افراد بود؛ و بالاخره بین افراد کمال صمیمیت بود، خدا لعنت کند شیاطین انس و جن را که چگونه بین افراد مبارز و همفکر تفرقه افکندند"، خاطرات، ج 1، ص 298 ـ 297. ، با توجه به