صفحه ۵۳۹

جریان را بفهمد براى پیشگیرى آمدند من و آقاى ربانى را از قم دستگیر کردند ـآن وقتها هر اتفاقى مى‌افتاد به سراغ ما دونفر مى‌آمدندـ خلاصه شبانه من و آقاى ربانى را گرفتند و بردند قزل قلعه؛ البته نمى‌خواستند ما را به قزل‌قلعه ببرند اول ما را بردند اوین، ولى آن وقت هنوز اوین راه نیفتاده بود به همین جهت ما را قبول نکردند و گفتند ببریدشان پایین یعنى همان قزل قلعه.

در بین راه اوین به قزل‌قلعه هم یک اتفاق افتاد که اتفاق جالبى بود، و آن اینکه در نیمه‌‌هاى شب که ساواکیها ما را مى‌بردند، در کنار خیابان دیدند یک دخترى دارد سروصدا مى‌کند و افرادى او را مى‌کشند، ماشین را نگه داشتند و قضیه را جویا شدند، مشخص شد که این دختر داشته مى‌رفته منزل پدر بزرگش چند نفر از لاتها او را سوار کرده و به اینجا آورده بودند این دختر هم سروصدا راه انداخته بود، خلاصه آن دختر را نجات دادند و با یک تاکسى فرستادند برود خانه‌اش و از این افراد هم اسم و مشخصات و مدرک گرفتند تا برایشان پرونده درست کنند؛ این ساواکیها خوشحال بودند و مى‌گفتند این کار خدا بود که ما به اینجا بیاییم و این دختر را نجات بدهیم.

بالاخره ما را برگرداندند قزل قلعه، ساعت تقریباً یک بعد از نصف شب بود، مرا داخل زندان نبردند، پهلوى نگهبانها در پاسدارخانه گذاشتند، مرحوم آقاشهاب تهرانى را هم آورده بودند او هم در همان پاسدارخانه بود، آقاى ربانى را هم به یکى از آسایشگاهها برده بودند. ما داخل قزل‌قلعه از ماجرا خبر نداشتیم و تعجب مى‌کردیم که چرا ما را اینجا آورده‌اند و در داخل نبرده‌اند، حالا نگو که مرحوم سعیدى از دنیا رفته و ما را به همین خاطر گرفته و براى پیشگیرى از بعضى مسائل در حوزه به اینجا آورده اند؛ بعد گویا ازغندى(از سران ساواک) مى‌رود در خانه شهید سعیدى و پسر او را سوار ماشینى مى‌کند و مى‌آورد در وادى‌السلام قم و مى‌گوید این قبر پدر توست و این هم جنازة او، شلوغ بازى و سروصدا هم راه نینداز. بالاخره ایشان را آنجا دفن مى‌کنند و قبر او را به پسرش نشان مى‌دهند. طلبه‌‌ها مى‌فهمند، در مدرسة فیضیه مجلس مى‌گیرند، آیت‌الله حاج آقا مرتضى حائرى(طاب ثراه) در جلسه حاضر مى‌شود و آقاى حاج سیداحمد کلانتر سخنرانى مى‌کند. بعد طلبه‌‌ها به صورت جمعى حرکت مى‌کنند به طرف وادى السلام، بالاخره آسید احمد کلانتر را مى‌گیرند مى‌آورند تهران زندان، یکدفعه من از دور دیدم یک سیدى را با نعلین زرد و قباى سفید آوردند به طرف پاسدارخانه، سید از آن دور تا چشمش به من افتاد گفت: سعیدى کشته شد!

ناوبری کتاب