تسلیت نامه محصلین حوزه علمیه قم به پیشگاه مقدس بزرگ مرجع تقلید مسلمانان جهان حضرت آیتالله العظمى آقاى خمینى به مناسبت سالگرد فاجعه 15 خردادامام خمینى در آئینه اسناد شهربانی، ج4، ص14.
حضرت آیتالله العظمى آقاى خمینى مرجع تقلید عظیم الشأن و پیشواى عالیقدر متع الله المسلمین بطول بقائه
سالگرد خونین 15 خرداد (که روز قتل عام آزادمردانى میباشد که براى دفاع از قرآن و روحانیت و استقلال و آزادى به پا خواسته بودند) به آن زعیم بزرگ تسلیت میگوییم. ما آن روزى را که مسلسلهاى دست نشاندگان امپریالیستهاى غربى و همپیمانان یهود مادرانى را بیفرزند، خواهرانى را بیبرادر، بچههایى را یتیم و زنانى را بیوه و داغدار کرد، به محضر شریف عرض تسلیت میکنیم. ما در شرایطى سالگرد جنایت بار 15 خرداد را تسلیت میگوییم که ترور و اختناق، دیکتاتورى و آزادى کشى در سراسر کشور حکمفرمایى میکند و حق نفس کشیدن از عموم طبقات سلب گردیده است، حکومت مسلمان کش ایران براى تحکیم پایههاى لرزان حکومت دیکتاتورى خود هر روز دژخیمانی، خود را به خون آزادیخواهان رنگین میسازد و پس از آن همه خونریزى و آدم کشى در مدرسه فیضیه، طالبیه، دانشگاه، 15 خرداد و اعدام آزادیخواهان و جوانان ارزنده کشور باز قربانیان تازهاى میطلبد گستاخى و وقاحت را به جایى رسانیده که شخصیت بزرگ روحانیت حضرت حجتالاسلام آیتالله منتظری، مجتهد و استاد عالیقدر حوزه علمیه قم و آقازاده محترمش آقاى محمدعلى منتظرى را برخلاف موازین بین الملل و اعلامیه حقوق بشر پس از دستگیرى در شکنجه گاه قزلقلعه تحت شکنجه قرار داده استگوشهاى از شکنجهها به نقل از خاطرات: "یک روز هم مرا بردند به عنوان بازجویى دیدم محمد هم در آن اطاق است، بازجو شروع کرد به محمد فحشدادن فحشهاى چاروادارى و رکیک، بعد شروع کرد با سیلى بر گوشهاى او کوبیدن، با این کار میخواستند روحیه مرا بشکنند. محمد را در قزلقلعه خیلى شکنجه کردند، یک بار او را برهنه روى بخارى روشن نشانده بودند، البته نه آن روز جلوى روى من بلکه یک روز دیگر، خود محمد میگفت: وقتى من را روى بخارى نشاندند من گفتم یا امامزمان، ازغندى بازجو شروع کرد نعوذ بالله به امامزمان(عج) فحشدادن، من این آیه را خواندم: یا نار کونى بردا و سلاما على ابراهیم در همان حال احساس کردم درد آرامش پیدا کرد. یک روز هم خود مرا بردند بازجویى راجع به این موضوع که من در تقویمم یک شعر علیه رضاشاه یادداشت کرده بودم، گفت: این شعر چیه نوشتى؟ گفتم: از آن خوشم آمد نوشتم، گفت: این جرم است، گفتم: چرا جرم است؟ گفت: او شاه بوده است، گفتم: او در گذشته شاه بوده الان که شاه نیست؛ بعد از بس جوسازى کرد گفتم تقویم را بده ببینم، تقویم را به دست من داد، من از روى عصبانیت فورى آن صفحه را کندم و ریز ریز کردم و به زمین ریختم، گفتم: اگر اشکال بر سر این نوشته است این دیگر تمام شد! آن روز بازجو که دکتر جوان بود خیلى ناراحت شد، شروع کرد با شلاق به من زدن، شلاق سیمى بود من هم با یک پیراهن بودم چون هوا گرم بود وقتى که شلاق را میزد پیراهن به بدنم میچسبید. گفت: این مدرک بود تو پاره کردى، گفتم: دفتر خودم بود و کاغذ خودم، به تو چه که من آن را پاره کردم، رضاخان مرد و رفت، تو الان به خاطر یک شاه مرده در یک شعرى که دیگرى آن را گفته مرا بازجویى میکنى و کتک میزنى؟! خلاصه آن روز من عصبانى شدم و آن کاغذ را پاره کردم و او هم عصبانى شد و کتک مفصلى به من زد. در بازجوییها بیشتر مرا تهدید میکردند و شکنجه روانى میدادند، من در بازجویى سئوالها را خیلى کوتاه جواب میدادم، و بیشتر با یک کلمه نمىشناسم یا نمىدانم پاسخ میگفتم. یک روز دکتر جوان یک ورقه بازجویى را به من نشان داد که بیست سىتا سئوال را نمیدانم یا نمیشناسم پاسخ نوشته بودم، گفت: آقاى منتظرى افضاء یعنى چه؟ معناى آن را گفتم، گفت: تو چطور این را یادت هست ولى همه این سئوالها را به این شکل جواب نوشتهاى؟ گفتم: من یک فقیه هستم و فقیه به موضوعات فقهى وارد است، ولى اینکه کى کجا رفته و چکار کرده چه ربطى به من دارد؟ ضمنا میگفت: این جرمهاى زیاد، شما را تا سر حد اعدام میبرد و راه خلاص شما فقط به این است که هر چه را ما میخواهیم بگویى و با ما همکارى کنى، من از آن خندههاى کذایى تحویل او دادم و گفتم: اعدام چیزى نیست من عمرم را کردهام، تازه اگر اعدام شوم از مسئولیتها خلاص میشوم؛ و بالاخره تهدید او کارساز نشد. البته گاهى با بازجوها خوش و بش میکردیم و متلک میگفتیم، گاهى هم با آنها کلنجار میرفتیم؛ مثلا یک روز دکتر جوان مرا سوار ماشین کرده بود میبرد پیش مقدم، در بین راه گفت: شما ما را غیرمسلمان و مهدورالدم میدانید، گفتم: غیر مسلمان نه ولى مهدورالدم میدانم، چون پیامبر(ص) فرمود: الدار حرم فمن دخل علیک حرمک فاقتله و شما به ناحق در نصف شب به منزل من وارد شدید پس مهدورالدم میباشید"، همان، ج1، ص335ـ333 وگوشهاى از شکنجههاى شهید محمد از زبان پدر: "شکنجههاى محمد جلوى چشم من نبود در اطاق بغلى بود که تنها یک در بین ما فاصله بود، از گوشه در او را میدیدم و صداى کتکها و سیلىهایى را که به او میزدند میشنیدم؛ و آنها عمدا این کار را میکردند که روحیه مرا خرد کنند. من صداى کتک و سیلى را میشنیدم، ولى خود محمد میگفت که من را روى بخارى برقى که سرخ شده بود نشاندند، من فریاد زدم: یا امامزمان، ولى ازغندى به امامزمان ـ نعوذبالله ـ فحش داد، او میگفت: من آیه یا نار کونى بردا و سلاما را قرائت کردم و احساس کردم که آتش مرا خیلى اذیت نمیکند و تحمل آن برایم آسان شد؛ مرا زود بردند، لابد این کارها بعد از بردن من یا روز دیگرى بوده است. شکنجهها مختلف بود، مثلا مدتى روى یک پا نگهداشتن، بىخوابى، شببیدارى (که شکنجه بسیار سختى است)، سیلى و کتک، سوزاندن و چیزهاى دیگر؛ فقط در یک مورد چهارصد سیلى به او زده بودند که چشم و گوش او دچار مشکل شد"، همان، ص340. و استاد دانشمند بزرگ حضرت حجتالاسلام و المسلمین آقاى ربانى شیرازى و دیگر