در داستانها آمده است که شخصی به مسجدی در گوشه شهر آمد تا به دور از چشم دیگران شبی را به عبادت بپردازد، در نیمه های شب در آن محیط تاریک در حالی که مشغول عبادت بود صدای باز شدن درب مسجد به گوشش رسید، شادی و شعف او را فراگرفت که بالاخره در این مکان دورافتاده کسی هست که ببیند من چگونه نماز میخوانم، با حال و هوای جالب و صدای سوزناکی به ادامه نماز پرداخت، چون سپیده دمید و هوا روشن شد با خود گفت: خوب است نظری بیفکنم و ببینم چه کسی از نیمه های شب تاکنون شاهد راز و نیاز و مناجات من بوده است !؟ چون نظر کرد سگ سیاهی را دید که در اثر بارش باران به مسجد پناه آورده بود، بسیار اندوهگین شد که چگونه به خاطر سگ سیاهی این گونه خدا را عبادت کرده است.
خداوندا ! ما را از هرگونه فریب کاری محفوظ داشته و به ما نیروئی ده که جز برای رضای تو دست به کاری نزنیم.