مرکز دریافت های انسان و تعبیرات گوناگون از آن
در جهان امروز علم و دانش و احساسات و امثال آن را به مغز نسبت میدهند نه قلب. به تعبیر دیگر مغز را وسیله درک و شعور و دریافت احساسات میدانند و قلب را وسیله رساندن خون به اعضای دیگر بدن میشناسند. به همین دلیل وقتی ما اصول کافی میخواندیم و رسیدیم به روایتی که هشام با عمروبن عبید مناظره میکرد و در نهایت از او سؤال کرد: آیا قلب داری ؟ و او در پاسخ گفت: قلب دارم، باز هشام سؤال کرد: قلب را برای چه میخواهی ؟ و او قلب خود را مرکز احساسات و حاکم بر اعضای دیگر خود ذکر کرد،سوره انفال (8)، آیه 17. به ما پیشنهاد کردند که آن را از کتاب خود حذف کنیم. پیشنهاد کنندگان میگفتند: قلب مرکز علم و احساسات نیست بلکه همه اینها کار مغز است، بنابراین اهل مطالعه به شما و روایتی که از اصول کافی نقل کرده اید ایراد میگیرند. من در پاسخ توضیح دادم که فرهنگ زمان پیامبر(ص) و ائمه (ع) این بوده که محبت و دشمنی و دیگر احساسات و علوم را به قلب نسبت میدادند، و چون قلب در سینه انسان جا گرفته است همه این افعال و اعمال را به سینه نسبت میدادند؛سوره ملک (67)، آیه 2. حتی قرآن کریم نیز بر اساس این فرهنگ سخن گفته و میفرماید: (رب اشرح لی صدری ) کافی، ج 1، ص 169. "پروردگارا، سینه ام را گشاده دار."
خلاصه به لحاظ این که حیات انسان به قلب اوست و حتی حیات مغز هم به قلب وابسته است، زیرا اگر خون به مغز نرسد انسان میمیرد، امتیازات و کارهای مغز را به قلب و یا به سینه نسبت میدادند؛ و بر همین اساس باید روایت هشام و آیه شریفه قرآن و نیز عبارت نهج البلاغه را معنا کرد، و همه هم بر طبق آن فرهنگ صحیح میباشند.