یکی از رفقا و در عین حال مؤذن بود برای افطاری دعوت داشتیم و در آنجا مرحوم آیت الله آقای ربانی شیرازی (ره) بر ما وارد شد. ایشان آمده بود نجف آباد و سراغ گرفته بود تا مرا در خانه مرحوم ستاری پیدا کرده بود. به لحاظ این که مدتی در نجف آباد باران نیامده بود و مردم دچار مشکلاتی شده بودند مرحوم پدرم در همان جا به من اصرار میکرد که نماز باران بخوانم. من کمی نگران بودم که اگر نماز باران را بخوانیم و باران نیاید بهایی ها و مخالفین دست میاندازند و تبلیغ منفی میکنند؛ ولی مرحوم پدرم نسبت به خواندن نماز استسقاء اصرار داشت. در همین بحث ها بودیم که یکدفعه مرحوم آقای ربانی به من گفت: شما نماز باران را بخوانید قطعا باران خواهد آمد. و این کلمه "قطعا" را آن چنان بیان کرد که من دلگرم شدم به این که باران خواهد بارید؛ بنابراین پذیرفتم. هنگام حرکت برای نماز طلب باران دستور این است که مردم را خبر کنند و مردم هم پای برهنه باشند و کفش های خود را به دست گیرند و زنان و بچه ها نیز شرکت کنند و بچه ها را از مادرانشان جدا کنند و به بچه ها شیر ندهند تا همه با هم گریه کنند؛ و نیز سفارش شده حیوانات را هم همراه خود بیاورند تا سر و صدای حیوانات هم باشد.
هنگامی که ما حرکت کردیم به مردم گفتیم کفش های خود را از پا بیرون کنند و آنها را به دست خود بگیرند؛ ولی کارهای دیگر مانند آوردن حیوانات و امثال آن را انجام ندادیم و حرکت کردیم به طرف کوهی که به آن "کوه نوکی" میگویند. در حال حرکت من شخصا چند نفر از پیرمردهایی را که میشناختم دیدم که گریه میکردند. با دیدن این صحنه قلبم آرام گرفت و به خود گفتم که خداوند قطعا به ما رحم میکند. بعد هم نماز باران خواندیم و خوشبختانه شب باران خوبی آمد. قبل از این که باران ببارد بعضی از بهایی ها که در نجف آباد بودند متلک میگفتند که مثلا بدن این افرادی که نماز باران خوانده بودند همین الان خیس است و باران بدن و لباسشان را خیس کرده است. با این همه خداوند در برابر آنان آبروی ما را حفظ کرد.