وقتی حضرت علی (ع) جنگ بصره را تمام کرد وارد کوفه شد و نامه ای برای معاویه نوشت و نامه را توسط جریر بن عبدالله بجلی برای معاویه فرستاد. خلاصه نامه این بود که حضرت به معاویه نوشت که مردم مسلمان با من بیعت کرده اند تو هم باید بیعت کنی، وقتی که معاویه نامه را دید در فکر فرو رفت که چه کند، از یک طرف نمی خواهد زیر بار حکومت علی (ع) برود، و از طرف دیگر هم فعلا قدرت جنگیدن ندارد؛ لذا جریر بن عبدالله را معطل کرد تا این که عقبة بن ابی سفیان برادر معاویه به او گفت در این مورد از عمروعاص کمک بخواه، معاویه به عمروعاص نامه نوشت که مرا دریاب که به وجودت نیاز است، وقتی نامه معاویه به عمروعاص رسید با دو پسر خود به نام عبدالله و محمد مشورت کرد، عبدالله به او گفت: پدر، تو در اسلام سابقه داری، اسم و رسمی داری، معاویه میخواهد دینت را از تو بخرد و تو را رو در روی حضرت علی قرار دهد، دین و آبروی خود را حفظ کن. محمد پسر دیگرش به او گفت: پدر، تو از شخصیتهای بزرگ اسلام هستی، درست نیست که خانه نشین باشی، حال که در دربار علی راهی نداری پس معاویه را دریاب.
عمروعاص نظر فرزندش محمد را پذیرفت، پیش معاویه آمد و گفت: اگر میخواهی من با تو بیعت کنم و همکاری نمایم باید حکومت مصر را به من بدهی ! معاویه از پذیرفتن این شرط خودداری کرد، عمروعاص به او گفت: الان که حکومت مصر در اختیار تو نیست و اگر به من بدهی مال تو خواهد بود، بالاخره معاویه پذیرفت. عمروعاص دین خود را به معاویه فروخت و ثمن و بهای آن را حکومت مصر قرار داد؛کتاب صفین نصر بن مزاحم، ص 34؛ و شرح ابن ابی الحدید، ج 2، ص 61 حضرت در این قسمت از کلام شریفش اشاره به این داستان میکند و میفرماید: