انسان وقتی این گونه احادیث را میبیند واقعا وحشت میکند، و هرچه انسان سبک بارتر باشد و مال و مقامی نداشته باشد راحت تر است. البته وقتی مسئولیتی به دوش انسان آمد دیگر نمی تواند فرار کند، بار سنگینی است باید تحمل کند و به وظایفش عمل کند.
سیره عملی سلمان فارسی در مدائن
مرحوم حاج میرزا حبیب الله خوئی در شرح نهج البلاغه منهاج البراعة، ج 3، ص 304 داستانی را از سید نعمت الله جزائری راجع به سلمان فارسی نقل میکند، میگوید: سلمان ایرانی بوده و از صحابه پیغمبر، او را به عنوان استاندار مدائن - مدائن همان تیسفون است که پایتخت ایرانی ها بوده و کاخ انوشیروان هم آنجا بوده، خیلی شهر بزرگی بوده اما الان تقریبا خرابه شده است و قصبه ای بیش نیست - تعیین کرده بودند، وقتی مردم شهر باخبر شدند که استاندار میخواهد وارد شهر شود، مردم و در پیشاپیش آنها بزرگان شهر برای استقبال از سلمان آمدند، اتفاقا به حضرت سلمان برخورد کردند و گفتند: پیرمرد با امیر ما کجا برخوردی ؟ چه موقعی وارد شهر میشود؟ سلمان فرمود: "و من امیرکم ؟" امیر شما کیست ؟ "قالوا: الامیر سلمان الفارسی صاحب رسول الله" گفتند: امیر ما سلمان فارسی صحابی پیغمبراکرم (ص) است، ما آمده ایم به استقبالش، "فقال: لا أعرف أمیرا و أنا سلمان و لست بأمیر" حضرت سلمان فرمود: من امیری نمی شناسم اما سلمان من هستم و امیر نیستم، "فترجلوا له و قادوا الیه المراکب و الجنائب فقال: ان حماری هذا خیر لی و اوفق" از اسبها پیاده شدند و بهترین اسب را پیش کشیدند، سلمان فرمود همین الاغ برای من مناسب تر است؛ حضرت سلمان را به طرف مرکزی که انوشیروان حکومت میکرد هدایت کردند، سلمان فرمود: آنجا برای من مناسب نیست، آمد در بازاری که مرکز تجمع