اصحاب حضرت صادق (ع) بود. امام (ع) به او میگوید: هشام داستانت را با عمرو بن عبید برایم بگو، هشام جوان فاضل و اهل مباحثه و بحث و جدل بود. میگوید: من یک روز به مسجد بصره رفتم، دیدم عمرو بن عبید یکی از علمای مهم معتزلی مذهب در مجلس نشسته است و اظهار فضل میکند، من وارد شدم و به زحمت راه را باز کردم و نشستم، و به او گفتم: آقا اجازه میدهید من از شما سؤالاتی دارم، گفت: بفرمایید، گفتم: آقا شما چشم دارید؟ گفت: این چه سؤال احمقانه ای است ؟! گفتم: سؤالهای من از همین قبیل است، اگر اجازه میدهید چند تا از همین سؤالها را بکنم ؟ عمرو بن عبید اجازه داد. گفتم:
- شما چشم دارید؟
- بله.
- چشم را برای چه میخواهید؟
- میخواهم با آن اشخاص و رنگها را ببینم.
- شما بینی دارید؟
- آری.
- با آن چه میکنید؟
- بو را استشمام میکنم.
- شما دهان دارید؟
- آری.
- با آن چه میکنید؟
- مزه طعام را با آن میچشم.
- شما گوش هم دارید؟
- بله.
- با گوش چه میکنید؟