مثلا حسن و حسین دو انسانند، یعنی انسانیت آنان مابه الاشتراکشان است، هر کدام هم یک جهت امتیازی دارند، یکی سفید است دیگری سیاه، یکی بلندقد است دیگری کوتاه، یکی اینجاست دیگری جای دیگر؛ بالاخره یک امتیازی دارند، آن وقت لازم میآید که مرکب شوند از یک جهت مشترک و از یک جهت ممتاز. این است که میفرماید کسی که دوتا واجب الوجود فرض کرد، یعنی خدا را با صفتش دو قدیم فرض کرد، باید در خدا جزء فرض کند و قهرا ترکیب و احتیاج به اجزاء پیش میآید و با واجب الوجود بودن و بی نیاز از غیر بودن منافات دارد.
اشاره حسی و اشاره فطری
"و من جهله فقد اشار الیه"
(و کسی که خدا را نشناخت به او اشاره نمود.)
کسی که خدا را نشناخته باشد به ناچار او را در حد موجودات پایین عالم ماده که جزء دارند و قابل اشاره حسی هستند تنزل میدهد. ما جزء داریم برای این که در انسانیت با هم شرکت داریم و هر کدام یک امتیازی از هم داریم. البته مراد از اشاره در اینجا اشاره فطری نیست، زیرا به خدا اشاره فطری میکنیم همه خدا را میشناسیم، منظور از اشاره اشاره به انگشت و یا اشاره به وهم است.
"و من أشار الیه فقد حده"
(و کسی که به او اشاره نمود او را محدود کرده است.)
چیزی که مورد اشاره واقع شود محدود است و حال این که گفتیم واجب الوجود موجودی است غیرمتناهی، و غیرمتناهی حد ندارد.
"و من حده فقد عده"
(و کسی که خدا را محدود قرار داد پس او را مورد شمارش قرار داده است.)
یعنی همان طور که موجودات مادی در عرض هم هستند و آنها را شماره میکنیم.