است که هم وجود و هم علم و هم قدرت است. عالم بودن او مستلزم این نیست که ذات، ورای صفت باشد؛ حتی چیزی که عین علم باشد آن هم عالم است. در علم اصول هم گفته اند که وقتی ما مثلا میگوییم ابیض در ذهنمان گچ مجسم میشود و گچ سفید است، حالا اگر این گچ سفید را بتوانیم گچ بودنش را از آن جدا کنیم و سفیدی بماند آن وقت کدام ابیض است ؟ گچ یا سفیدی ؟ سفیدی ابیض است، پس بیاض ابیض است؛ اینجا هم علم عالم است. در نتیجه خدا هم وجود است هم علم هم حیات هم حی. پس کمال اخلاص این است که خدا را خالص از صفات کنیم، هم از صفات نقص و هم از صفات کمالیه ای که زائد بر ذات باشند.
لوازم باطل زائد بودن صفات بر ذات
"فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه، و من قرنه فقد ثناه"
(پس هر کس خدای تعالی را به صفتی متصف نماید او را به چیزی مقرون کرده، و هر که او را با چیزی مقرون کند او را دو چیز دانسته است.)
این همان کاری است که اشاعره میکردند که هشت قدیم قائل بودند؛ وقتی که دوتا شد هر دو واجب الوجودند؛ زیرا نمی توان گفت صفت خدا ممکن الوجود است، پس خدا و صفتش دوتا واجب الوجود میشوند و در واجب الوجود بودن با هم شرکت دارند.آن وقت چون دوتا میشود دوتا بودنش احتیاج به مابه الاشتراک و مابه الامتیاز دارد، در نتیجه خدا جزء پیدا میکند، یک جزء مشترک و یک جزء که مابه الامتیاز است:
"و من ثناه فقد جزأه، و من جزأه فقد جهله"
(و هر کس او را دو تا فرض کرد او را دارای جزء دانسته، و کسی که خدا را دارای جزء فرض کند او را نشناخته است.)
زیرا دوتا شدن به این است که یک مابه الاشتراک و یک مابه الامتیاز داشته باشد،