را مییابی، از کلی اندیشه انسان پی به خودش نمی برد، و اگر اندیشه خودت را مییابی، پس اول خودت را یافته ای. شما آقای دکارت میگویی: من میاندیشم، و اندیشه را به خودت نسبت میدهی، در حقیقت اندیشه خودت را مییابی، پس خودت را اول یافته ای. انسان خودش را به ضرورت مییابد، خارج را هم به وسیله اعضاء و جوارحش مییابد. شما حرارت را به واسطه قوه لامسه درک میکنید، شیرینی را به وسیله قوه ذائقه درک میکنید، خارج را درک میکنید، وجود خارجی را هم درک میکنید. ما نسبت به وجود خارجی شناسایی داریم، فقط علم نیست تا بدانیم که یک خارجی هست، بلکه خارج را مییابیم، همان طور که مثلا شما شیرینی را مییابی. شما یک وقت میگویید: من میدانم مکه وجود دارد، یک وقت میگویید: من مکه را یافته ام؛ یعنی مکه را رفته ام و دیده ام.
حقیقت هستی یافتنی است و ماهیات دانستنی
یک وقت من میگویم: چون مردم گفته اند قند شیرین است من میدانم که قند شیرین است، این علم است، اما یک وقت شیرینی قند را یافته ام؛ عالم خارج را انسان مییابد، ولو از راهی که خودش را مییابد، چنان که آقای دکارت میگفت: اندیشه را مییابم. پس بالاخره من خارج را مییابم، و این خارجی که من مییابم و خارجیت دارد همان حقیقت هستی است که ما گفتیم فقط همان است که خارجیت دارد. اما ماهیتها یک امور انتزاعی میباشند و یافتنی نیستند، آنها را از راه علم باید شناخت، چون امور انتزاعی میباشند بایستی انسان انتزاع کند، آنها (ماهیات) به اصطلاح ساخته ذهن میباشند چنانچه عدم هم ساخته ذهن است، اما آن چیزی را که انسان مییابد و میشناسد عبارت است از هستی؛ و بالاخره اگر ما واقعیت هستی را درک کردیم آن وقت هستی اگر فقط هستی باشد و به صرافت هستی باقی باشد میشود غیرمتناهی، و ما هم گفتیم هستی خودش برای خودش