صفحه ۱۶۸

را می‎یابی، از کلی اندیشه انسان پی به خودش نمی برد، و اگر اندیشه خودت را می‎یابی، پس اول خودت را یافته ای. شما آقای دکارت می‎گویی: من می‎اندیشم، و اندیشه را به خودت نسبت می‎دهی، در حقیقت اندیشه خودت را می‎یابی، پس خودت را اول یافته ای. انسان خودش را به ضرورت می‎یابد، خارج را هم به وسیله اعضاء و جوارحش می‎یابد. شما حرارت را به واسطه قوه لامسه درک می‎کنید، شیرینی را به وسیله قوه ذائقه درک می‎کنید، خارج را درک می‎کنید، وجود خارجی را هم درک می‎کنید. ما نسبت به وجود خارجی شناسایی داریم، فقط علم نیست تا بدانیم که یک خارجی هست، بلکه خارج را می‎یابیم، همان طور که مثلا شما شیرینی را می‎یابی. شما یک وقت می‎گویید: من می‎دانم مکه وجود دارد، یک وقت می‎گویید: من مکه را یافته ام؛ یعنی مکه را رفته ام و دیده ام.

حقیقت هستی یافتنی است و ماهیات دانستنی

یک وقت من می‎گویم: چون مردم گفته اند قند شیرین است من می‎دانم که قند شیرین است، این علم است، اما یک وقت شیرینی قند را یافته ام؛ عالم خارج را انسان می‎یابد، ولو از راهی که خودش را می‎یابد، چنان که آقای دکارت می‎گفت: اندیشه را می‎یابم. پس بالاخره من خارج را می‎یابم، و این خارجی که من می‎یابم و خارجیت دارد همان حقیقت هستی است که ما گفتیم فقط همان است که خارجیت دارد. اما ماهیتها یک امور انتزاعی می‎باشند و یافتنی نیستند، آنها را از راه علم باید شناخت، چون امور انتزاعی می‎باشند بایستی انسان انتزاع کند، آنها (ماهیات) به اصطلاح ساخته ذهن می‎باشند چنانچه عدم هم ساخته ذهن است، اما آن چیزی را که انسان می‎یابد و می‎شناسد عبارت است از هستی؛ و بالاخره اگر ما واقعیت هستی را درک کردیم آن وقت هستی اگر فقط هستی باشد و به صرافت هستی باقی باشد می‎شود غیرمتناهی، و ما هم گفتیم هستی خودش برای خودش

ناوبری کتاب