مقدمه چهارم: این مقدمه را حضرت استاد مدظله به شکل جداگانه در درس قبل مطرح نکرده بودند. بعد از این که بنا شد آن چیزی که واقعیت و خارجیت و عینیت دارد هستی باشد که وجود است و وجود هم یک حقیقت واحد است، پس این حقیقت واحد هیچ چیزی را که نقیض خودش باشد قبول نمی کند، یک ثالث لابشرطی لابشرط یعنی چیزی که نسبت به وجود و هستی چیزی و نیستی آن بی تفاوت است. باید باشد که هر دو را قبول کند. (نظیر ماهیت که هم وجود و هم عدم را قبول میکند) عدم وجود را قبول نمی کند، وجود هم عدم را قبول نمی کند، یعنی هستی برای خودش ضروری است، هستی مصادف با ضرورت است، هستی هستی است؛ یعنی هستی خودش است، همان طور که نیستی نیستی است. بله انسان که ماهیت است هم هستی را قبول میکند هم نیستی را، لذا یک وقت میگوییم "انسان موجود است" یک وقت میگوییم "انسان معدوم است".
پس مقدمه چهارم این شد که هر چیزی خودش برای خودش ضرورت دارد چنانچه ماهیت هم خودش برای خودش ضرورت دارد. "انسان انسان است" امر ضروری است. بنابراین اگر ما واقعیت هستی را درک میکنیم، انسان به احساس خودش واقعیت هستی را درک میکند - که در اینجا مسأله تعقل مطرح نیست بلکه مسأله احساس است - ما واقعیت هستی را درک میکنیم ولو از راه درک اندیشه خودمان. چنانچه دکارت میگفت: "من میاندیشم پس هستم"تاریخ فلسفه ویل دورانت، ترجمه عباس زریاب، ج 1، ص 212. او از راه واقعیت اندیشه میخواست پی به واقعیت خودش ببرد. در صورتی که این یک اشتباهی است از آقای دکارت، زیرا انسان اول خودش را مییابد بعد اندیشه خودش را. آقای دکارت میگفت: من اندیشه ام را مییابم و بعد از راه اندیشه خودم را مییابم؛ من میاندیشم پس هستم. اشکالی که به آقای دکارت وارد است این است که آیا شما مطلق اندیشه را مییابی یا اندیشه خودت را مییابی ؟ اگر مطلق و کلی اندیشه