در آن روز چند مثال زدم که حالا هم باز عرض میکنم؛ مثلا "خط" خط یعنی یک چیزی که دارای طول است، اگر یک موجودی باشد که فقط خط باشد، و با ضد خط ترکیب نشده باشد، این میشود خط غیرمتناهی، پس خطی که فقط خط باشد خط غیرمتناهی است، چرا؟ برای این که اگر خط متناهی شد، معنایش این است که تا یک جا این طول هست و بعد از آنجا منقطع میشود و دیگر نیست. پس خط متناهی مرکب از "خط" و "لاخط" است؛ یعنی تا یک جا طول هست و بعد این طول تمام میشود و حد پیدا میکند، که معنای حدش نهایت خط است و نهایت خط هم به معنی "لاخط" است، یعنی دیگر خط نیست. پس خط متناهی در حقیقت مرکب است از خط و حد، که حد عبارت است از همان لاخط. پس خط متناهی مرکب است از خط و نقیض خودش. اما اگر یک موجودی باشد که فقط "خط" باشد، طول باشد، و با نقیض خودش ترکیب نشده باشد، خط غیرمتناهی است که فقط خط خالص است. خطی که متناهی باشد خط است با لاخط.
مثال دیگر در رابطه با نور است، اگر یک موجودی داشته باشیم که فقط نور باشد و مخلوط به ظلمت نباشد، میشود نور غیرمتناهی. نور متناهی نوری است که با ضد خودش ترکیب شده باشد؛ یعنی نور در حد خاصی، پس اگر شما گفتید روشنایی بیست شمعی، معنایش این است که روشنایی تا بیست شمع هست و زیادتر نیست، و این "نیست" به معنای عدم نور است. پس نور متناهی مرکب است از نور و عدم نور که عدم نور به معنای ظلمت است. اما اگر یک موجودی باشد که فقط نور باشد و غیر از نور چیز دیگری نباشد، این میشود نور غیرمتناهی.
هستی هم همین طور است. اگر گفتیم هستی که فقط هستی خالص باشد، یعنی صرافتا هستی باشد و غیر از هستی چیز دیگری نباشد، میشود هستی غیرمتناهی. پس هستی متناهی آن هستی است که در حد خاصی باشد، مثلا انسان یک هستی دارد که آن هستی در حد خاصی است، و لذا آثار خاصی بر آن مترتب است.