میشود "هستی و وجود غیرمتناهی و واجب الوجود". این وجود غیرمتناهی جلوه هایی دارد و این جلوه ها به دلیل جلوه بودنشان معلول و ناقص هستند و از خود ذاتشان ضعف دیده میشود و از ضعف آنها ماهیت انتزاع میشود.
بنابراین آن راهی که میخواست انسان را از راه امکان ماهیات به خدا برساند وارونه بود، چرا که ما اول واقعیت را مییابیم و به خود ذات حق پی میبریم، بعد جلوه ها را میبینیم و از جلوه ها حد انتزاع میکنیم که آن حد را ماهیت میگویند، و این راهی است که صدیقین طی کرده اند؛ اگر هم اسم جلوه را امکان بگذاریم، امکان فقری است که صفت خود وجود است و این امکان مرتبه اش خیلی مقدم است از آن امکانی که در باب ماهیات بود. پس کمال معرفت خدا این است که او را در دل بیابی و تصدیق کنی و بشناسی با همه خصوصیاتش، و از جمله خصوصیات ذات حق این است که واجب الوجود است، یعنی فقط هستی است و نیستی و ضعف در وجودش راه ندارد.
بنابراین ما یک هستی داریم که فقط هستی است و یک هستی هایی که معلول آن هستی واقعی است و این هستی ها حد دارند، معلولند و وابسته، و وابسته بدون صاحب فرض نمی شود. لذا ما آن هستی را که فقط هستی است باید تصدیق کنیم تا هستی های دیگری هم که به آن وابسته هستند بتوانند باشند. شاعر میگوید:
"حق" را باید بدون نردبان دید. عارف ابتدا ذات حق را درک میکند بعد میرود سراغ عکسها و جلوه هایش. درک ناقص آن است که انسان از معلولها پی به علت برد، و درک کامل آن است که انسان ابتدا خود علت را بیابد بعد به دنبال معلول برود.