چیزها و کارها در یک زمان یا مکان مصداق عدل شمرده شده است و در زمان یا مکان دیگری مصداق ظلم. و این که "حق" در تعریف عدل و ظلم آورده میشود که: عدل "اعطاء کل ذی حق حقه" و ظلم، منع از آن است، مشکل را حل نمی کند؛ زیرا همین ابهام در "حق" نیز وجود دارد که ملاک آن چیست ؟ و چه کسی باید آن را معین کند؟ عقل یا شرع یا عرف ؟
اگر تعیین "حق" منحصرا به دست عقل و عرف باشد، با این همه اختلاف نظر که در تشخیص حق بین عقلای عالم و عرف ها وجود دارد چه باید کرد؟
و خلاصه کلام این است که فرضیه کفایت عمل به احکام عقل و اخلاق و وجدان برای رسیدن انسان به سعادت و کمال حقیقی خود (که مدعای نویسنده است) با دو اشکال اساسی مواجه است:
الف - این که اصولا مبادی عقل عملی، احساسات باطنی انسان است؛ یعنی شهوت و غضب که ناشی از خوش آمدن و بدآمدن انسانها از چیزهای مختلف است. و این احساس از همان آغاز طفولیت در هر انسانی وجود دارد و به تدریج رشد کرده و قوی میشود، و شهوت و غضب دائما انسان را به استخدام دیگران برای جلب منافع و چیزهای موافق طبع او یا دفع چیزهای منافر با طبع او دعوت میکند و قهرا به تنازع و اختلاف با ابنأ نوع خود منجر میشود؛ ولی جنبه قدسی و عقلی وی که در دعوت به نوع دوستی و وحدت کلمه و خدمت به ابنأ نوع و فداکاری و ایثار و سایر خصال پسندیده مشاهده میشود بسیار ضعیف