داده اند، از آنها اقرار گرفته بودند و بر اساس اقرار میباید سنگسار شان میکردند اما بعد انکار کرده بودند و طبق فتوای امام خمینی و همه فقها اگر کسی نسبت به چیزی که حکمش رجم ( سنگسار) است اقرار داشت و بعد انکار کرد انکارش مسموع است و رجم نمی شود، به علاوه بر فرض حکم آن رجم باشد جایز نیست او را تیرباران کنند چون در صورت اقرار حق فرار دارند، ولی دادستان آنجا با انکار آنان، آنان را تیرباران کرده بود؛ و آقای قاضی خرم آبادی به او تلفن کرده بود که چرا آنان را تیرباران کردی، و او در جواب گفته بود روز برفی بود و مردم برای سنگسار جمع نمی شدند! من به عنوان اعتراض این موضوع را خدمت امام ذکر کردم و شفاها فتوای فعلی امام در این مساله را جو یا شدم، ایشان فرمودند من فعلا یادم نیست.
بعد نامه ای را به ایشان دادم مربوط به یک نفر که شش یا هفت تا پسرهایش را گرفته بودند و در همان جریان اعدام زندانیها پنج یا شش نفر از آنها را اعدام کرده بودند و یکی از آنها هم معلول بود که در زندان بود، یک نامه نوشته بود به آقای موسوی اردبیلی که حالا که بچه های من را که محکوم به پنج سال یا ده سال زندان بوده اند اعدام کرده اید حداقل این یکی را که مجروح و معلول است به من بدهید تا مداوا و معالجه اش بکنم، پدرشان یک پیرمرد هشتاد ساله بود خیلی نامه دلسوزانه ای نوشته بود، من این نامه را هم به امام دادم نمی دانم آن یکی را آزاد کردند یا نه.
مساله دیگر در رابطه با جنگ داخلی لبنان بود، به ایشان گفتم: "خیلی بجاست حضرتعالی راجع به جنگ داخلی لبنان اظهار نظری بکنید، مسلمانان لبنان از شما انتظار دارند، یک پیامی اعلامیه ای بدهید، شما رهبر جهان اسلام هستید، یک هیاتی بفرستید تا به این مسائل خاتمه بدهند".
بعد هم راجع به مسائل مربوط به خودم صحبت کردم گفتم: "آقا این مطالبی که راجع به من و بیت من برای شما گفته شده درست نیست، بیت من بیت شماست، من از طرف شما آنجا هستم، من اگر هم چیزی میگویم به عنوان حمایت از اسلام و حمایت از انقلاب است و کسی هم به من خط نمی دهد".
در این ملاقات آقای سید هادی هاشمی هم همراه من بود. بعد از این ملاقات احمد آقا خیلی گرم گرفت و خبر این ملاقات را هم به رادیو تلویزیون و مطبوعات داد، و این آخرین ملاقات ما بود.