و لذا مردم نجف آباد که به طبس آمده بودند خیلی به ایشان علاقه پیدا کردند و ایشان را به نجف آباد دعوت کردند؛از آن زمان من دیگر ایشان را ندیدم تا اینکه انقلاب شد و ایشان از قرار مسموع با آقای طبسی در ارگانهای جدید انقلاب همکاری میکرد ولی پس از مدتی بین آنان اختلافی پیدا شده بود. ایشان تصمیم گرفته بود به جبهه برود، به قم که آمده بود خواسته بود با من ملاقات کند و معمولا زمان ملاقاتهای من عصرها بود، یک روز قبل از ظهر آمدند و به من گفتند سید عباس نامی تقاضای ملاقات کرده است و من بر حسب معمول گفتم بگویید عصر تشریف بیاورند، پس از ساعتی آمدند و به من گفتند ایشان رفتند و گفتند من عازم جبهه میباشم و این کاغذها را دادند که به شما بدهیم، وقتی که من نامه ها را ملاحظه کردم متوجه شدم ایشان آقای حاج سید عباس قوچانی بوده اند و خیلی ناراحت و متاسف شدم که قبلا ایشان را نشناختم و ملاقات نکردم، پس از چندی خبر شهادت ایشان از جبهه آمد و بر تاثر من افزوده شد.بیشتر نامه هایی که ایشان آورده بود فتوکپی پرونده آقای... در ساواک بود که من دیدم مطالب ناجوری در آنها هست که به ضرر آقای... است و بالاخره من برای حفظ حیثیت ایشان آنها را پاره کردم، زیرا توجه داشتم این قبیل امور در پرونده و بازجوییهای بسیاری از افراد وجود دارد، ولی متاسفانه آقایان کوچکترین چیزی را که در پرونده اشخاص پیدا میکنند افراد را از هستی ساقط میکنند.