دهیم، ولی خوب رهبری با امام بود و نظر ایشان مقدم بود، من هم کمک به جبهه ها میکردم و همکاری هم داشتم؛ ولی وقتی که فاو را گرفتند من یک نامه پنج صفحه ای به امام نوشتم و باز ضرورت توقف جنگ را یادآور شدم، این نامه دوسه ماه قبل از پذیرش قطعنامه بود، (پیوست شماره 125) من معتقد بودم که ادامه جنگ به عهده خود عراقیهای معارض گذاشته شود، بعد که ما شلمچه را از دست دادیم و جریان قطعنامه مطرح شده بود آیت الله موسوی اردبیلی به قم آمدند و راجع به پذیرش قطعنامه صحبت کردند و گفتند برای امام ثابت کرده اند که ما قادر به ادامه جنگ نیستیم و ایشان بناست قطعنامه را بپذیرند.من گفتم این که صد و هشتاد درجه عقبگرد است و پیشنهاد دادم که به جای پذیرش قطعنامه خوب است سران کشورهای اسلامی از ما بخواهند که آتش بس را قبول کنیم و بعد آنان وساطت کنند و به دست آنها قضیه حل شود نه به دست سازمان ملل، قذافی هم توسط سعدمجبر سفیر سابق لیبی به من پیغام داده بود که ما حاضر هستیم برای خاتمه جنگ وساطت کنیم، نظر من این بود که کشورهای اسلامی خودشان این مساله را حل کنند، و بعد از این قضایا دیدیم که صدام چقدر از موضع بالا با مساله برخورد میکرد و خودش را فاتح جنگ میدانست و ما را شکست خورده قلمداد میکرد. بالاخره من همان موقع که خرمشهر فتح شد به مسئولین پیغام دادم که اگر میخواهید صلح کنید و یا معامله کنید و پول و غرامت بگیرید الان وقت آن است، شنیدم بعضی گفته بودند: "فلانی بوی دلار به مشامش خورده است "؛ بعد عراقیها رفتند یک مثلثی هایی درست کردند و آقایان هم به این عنوان که ما میخواهیم برویم به بصره، از امام (ره)یک پیام گرفتند برای مردم بصره که ای مردم بصره از نیروهای ما استقبال کنید و...،من بعدا به امام گفتم آخر این پیام چه بود که شما دادید، آنها به ما میخندند؛ و امام پذیرفتند که پیام اشتباه بوده است. بالاخره ما بعد از فتح خرمشهر مرتب شهید دادیم، مرتب از طرفین کشته شد، کاری هم از پیش برده نشد، و متاسفانه عراقیها هم نوعا جوانان شیعه را از کربلا و نجف میگرفتند و به زور به جبهه ها میآوردند اگر هم نمی خواستند بیایند آنها را تیرباران میکردند، از دو طرف شیعه ها کشته میشدند، سه چهارم عراق شیعه هستند و همین بچه ها را میآوردند که با ما بجنگند. بعد از فتح خرمشهر هشت نفر از سران کشورها آمدند پشت سر امام در تهران نماز خواندند، یاسرعرفات بود، احمد سکو توره بود،