آن وقت آقای بنی صدر رئیس جمهور بود، بنی صدر با ارتش بیشتر هماهنگ بود ولی ارتش هنوز توان جنگیدن به صورت منظم در برابر ارتش عراق را نداشت، در همین رابطه اختلافهایی بین سپاه و ارتش وجود داشت، آقای ظهیرنژاد ارتشی بود و خیلی به سپاهیها بها نمی داد، ما در پادگان ابوذر این اختلاف را احساس کردیم و سعی کردیم که در همان جا بین سران ارتش و سران سپاه یک تفاهمی ایجاد کنیم، آقای زمانیان که روحانی آنها بود شروع کرد به گریه کردن که ما چه بکنیم، اینها دارند با هم دعوا میکنند، بالاخره من صحبتهایی در جهت هماهنگی آنها کردم و جلساتی با آنها داشتیم، بعد از آنجا رفتیم به ایلام، آقای حیدری که از علمای آن منطقه بود و الان مرحوم شده است -خدا رحمتش کند در مجلس خبرگان هم با ما بود- ایشان خودش تفنگ به دست گرفته بود و مرتب به جبهه ها میرفت و نیروها را تشویق میکرد، ما از آنجا به جبهه میمک رفتیم و در جاهای مختلف با نیروهای رزمنده صحبت میکردیم، در آن وقت بچه های سپاه بیشتر شور جنگ داشتند اما امکاناتشان خیلی کم بود، عمده مساله این بود که نیروهای مردمی ما از قبل برای این مساله آماده نبودند، دشمن غافلگیرانه به کشور ما هجوم آورده بود و ما میخواستیم آنها را بیرون کنیم و این آمادگی را نداشتیم، بعد از آنجا رفتیم به طرف خوزستان، در پادگان وحدتی نزدیک دزفول دوسه شبی ماندیم، قبل از دزفول هم به دوکوهه که قبلا مرکز مهمات بود رفتیم، آقای سرهنگ صالحی که اهل نجف آباد بود مسئول آن قسمت بود آنجا را موشک باران کرده بودند و من دیدم که آقای سرهنگ صالحی خودش داشت مهمات را به این طرف و آن طرف میبرد و جابجا میکرد، خیلی از ساختمانهای آنجا در اثر شلیک موشکها خراب شده بود، شب در پادگان وحدتی آقای سرلشگر ظهیرنژاد داشت تعریف میکرد که عراقیها تا کجا آمده اند و به چه شکل دارند پیشروی میکنند، من به او گفتم: "پس چرا شما جلوی آنها را نمی گیرید؟"می گفت:"بله آقا صبر داشته باشید،شما ناراحت نباشید، ان شاء الله درست میشود، آخر ما وسایل و امکانات نداریم "، به یک شکلی داشت ما را دلداری میداد؛ شنیدم یک بار همین صحبتها را آقای ظهیرنژاد پیش امام میکرده، محسن رضایی -فرمانده سپاه پاسداران - هم در آن جلسه بوده، آقای محسن رضایی به امام میگفته ان شاء الله ما با نیروی ایمان پیشروی میکنیم و چنین و چنان میکنیم، ظهیرنژاد دیده بود که