انقلابی بود، گفتند مجاهدین خلق اینها را تحت تاثیر قرار داده اند و با آنهاهمکاری داشته اند و لذا به اعدام محکوم شده اند.
من این نکته را همین جا بگویم که یکی از کارهایی که باید پس از پیروزی انقلاب میشد این بود که افرادی میبایست این نیروهای انقلابی را جمع و جور و آنها را راهنمایی میکردند. مجاهدین خلق به صورت تشکیلاتی این افراد را شناسایی و جذب میکردند، ماهیت مجاهدین خلق بخصوص سران آنها برای مردم روشن نشده بود، مردم به آنها حسن نظر داشتند و جوانها فریب شعارهای فریبنده آنها را میخوردند، و لذا در ارتباط با افرادی که در رابطه با آنها دستگیر و بازداشت میشدند باید خیلی پخته و عاقلانه برخورد میشد، آنها همان طور که از روی احساسات به طرف مجاهدین رفته بودند اگر برخورد درست با آنها میشد خیلی زود هم برمی گشتند.
بالاخره آمدند گفتند این دو نفر محکوم به اعدام شده اند، گفتم جرم اینها چه بوده ؟ گفتند به آن دختر سیزده ساله در زندان گفته اند: "مگر امام را قبول نداری که این حرفها را میزنی ؟"و او هم روی همان غرور نوجوانی گفته بوده: " نه، من امام را هم قبول ندارم "؛ خوب در جدل و جر و بحث این حرفها پیش میآید. یک روز من به مرحوم امام گفتم: "اگر فرضا کسی بگوید من از مسعود رجوی خوشم میآید و از آخوند جماعت حتی آقای خمینی خوشم نمی آید ولی با سیاست کار ندارم و میخواهم به کسب و کار مشغول باشم، و میدانیم راست میگوید آیا باید او را زندانی کرد؟!"ایشان فرمودند:"نه،چرا او را زندانی کنیم ؟"و بالاخره از من انتظار داشتند که برای پیشگیری از اعدام آن دونفر اقدامی انجام دهم؛ من فکر نمی کردم که آنها را به همان زودی بخواهند اعدام کنند، چون در زمان سابق اگر کسی را میخواستند اعدام کنند، دادگاه اول، دادگاه دوم، حق فرجام خواهی، دیوان عالی کشور و گاهی تا شخص شاه امضا نمی کرد کسی را اعدام نمی کردند. در ذهن من این بود که فرصت هست و ما بعدا مساله را پیگیری میکنیم؛ فردای همان روز آمدند گفتند: "آن دونفر را دیشب اعدام کرده اند!" من خیلی تعجب کردم، خدا شاهد است همان طور خشکم زد! جاهای دیگر هم مانند این موارد بود و ما کم و بیش از آن اطلاع پیدا میکردیم. من احساس تکلیف کردم و بلافاصله بلند شدم رفتم تهران خدمت امام عرض کردم: "آقا این وضع خیلی بد است تندتند دارند اعدام میکنند، هر کس به عنوان قاضی در یک