صحبتهای او این بود که الان آقای خمینی رفته پاریس و مثل اینکه زمینه هست که انقلاب پیروز شود حالا ایشان میخواهد چه کند؟ حکومت را به دست چه کسی میخواهد بدهد؟ گفتم من چه میدانم من که پیش آقای خمینی نیستم ! میگفت: "بالاخره اداره کشور نیاز به نیروی منظم و کارکشته ای که آماده باشند دارد و تنها دسته ای که هم مذهبی هستند و هم تشکیلاتی دارند و میتوانند کشور را اداره کنند ما هستیم، و شما که پیش آقای خمینی نفوذ داری یک جوری به ایشان پیغام بده که اگر چنانچه ان شاء الله پیروز شدید آن دسته و تشکیلاتی که میتوانند کشور را اداره کنند و اهداف شما را پیاده کنند و آدمهای مذهبی هستند این تیپ مجاهدین هستند". یک قسمت عمده از صحبت آنان پیرامون این مساله بود، باز گفت: "بالاخره آقای خمینی حالا میخواهد چکار کند؟" گفتم: "من چه میدانم، ایشان یک آدم عاقلی است، لابد فکرش را کرده، من خبر ندارم من اینجا مثل شما در زندان هستم ".
بعد وقتی رفتند من از آقای لاهوتی سئوال کردم، آقای لاهوتی گفت موسی خیابانی هم عین همین مطالب را به من گفت، البته در آخر گفتند که ما الان آمده ایم دیدن شما و هر دیدنی یک بازدید هم دارد، بقیه هم همین طور نشسته بودند و صدای صحبتهای ما را غیر از دوسه نفر که آن جلو بودند کسی نمی شنید. واقعش این است که رفتن بازدید آنها برای من سنگین بود و خدا خدا میکردم که یک جوری بشود که نروم، اتفاقا همان فردا درها را بستند و گفتند برنامه رفت و آمد بین بندها همان یک شب بوده است.
آزادی از زندان اوین
ما هم چند روزی بیشتر در آنجا نماندیم؛ یک روز گفتند تیمسار مقدم شما را خواسته است، مرا سوار ماشین کردند و آوردند در مرکز ساواک - سلطنت آباد سابق - ساختمان خیلی بزرگی بود، مرا نشاند و خیلی احترام کرد و گفت: "من پنج سال است که در ساواک نبوده ام رفته بودم رکن دوم ارتش (سازمان اطلاعات و اطلاعات ارتش) و الان دو باره از من خواسته اند که برگردم ساواک، من خبر نداشتم که شما زندان