صفحه ۳۹۱

آنها تقریبا سبب شده بود که دستگاه در ما طمع کند و فکر می‎کرد آن چیزی که سالها می‎گفت یعنی " مارکسیست اسلامی " تحقق پیدا کرده است؛ لذا عضدی خیلی می‎آمد آنجا می‎نشست صحبت می‎کرد، می‎گفت: "ما می‎گفتیم زیربنای فکری اینها از اول کمونیستی بوده اینها به افراد خودشان رحم نکردند" و بعد ماجراها را تعریف می‎کرد که وحید افراخته چه کرده، خاموشی چه کرده، بهرام آرام چه کار کرده، چه کسانی مارکسیست شده اند، بعد می‎گفت: "مگر شما مروج اسلام نیستید؟ بیان کننده احکام خدا نیستید؟ بیایید ما یک منبر می‎گذاریم اینجا،شما منبر بروید و مارکسیستها و مجاهدین را محکوم کنید". ما هم با او کلنجار می‎رفتیم، می‎گفتیم ما شما را قبول نداریم آنها را هم قبول نداریم، مخصوصا من با عضدی خیلی کلنجار می‎رفتم، می‎گفتم: "من اگر آزاد باشم در مسجد نجف آباد یا هر جای دیگر منبر می‎روم، هم مارکسیسم و کمو نیزم و هم شما را محکوم می‎کنم، اما اینجا اگر حرف بزنم سخنگوی شما می‎شوم و حاضر نیستم سخنگوی شما بشوم ".

همین عضدی گاهی اوقات می‎آمد و ناهار را با ما می‎خورد، به خیال خودش می‎خواست ما را این جوری جذب کند. یک دفعه آمده بود آنجا، ناهار هم آنجا ماند، آن روز کباب آوردند -چون می‎دانستند عضدی اینجاست ناهار آن روز را چربتر آوردند- اتفاقا آن روز تشنج من خیلی شدید بود مرتب رعشه های شدید به من دست می‎داد و از جا می‎پریدم، عضدی خیلی وحشت کرده بود، آقای طالقانی گفتند: "آخه ببین چه جور شده !" عضدی گفت:"باید بگوییم دکتر اعصاب بیاید"، بعد تیمسار فاطمی را که دکتر اعصاب بود آوردند، از من معاینه کرد، بعد مرا بردند بیمارستان 501 ارتش می‎خواستند عکس و نوار مغز بگیرند، اتفاقا یک دختری آمد به پیشانی من یک چیزی که برای نوار مغز می‎بندند ببندد که یکدفعه تشنج من را گرفت؛ پرستار بنده خدا دو متر پرید آن طرفتر! گفت: "آقا مرا ترساندی ! حداقل خبر کن !" گفتم: "خبر کردنی نیست که خبر کنم، بی اختیار اتفاق می‎افتد، اصلا به خاطر همین مرا به اینجا آورده اند!". بالاخره این عضدی خیلی آنجا می‎آمد که به اصطلاح ما را با خودش هماهنگ کند، مرتب از خطر کمونیستها می‎گفت؛ ولی ما می‎دانستیم که او به دنبال چیست، ایجاد اختلاف علنی در داخل زندان.

ناوبری کتاب