آنها تقریبا سبب شده بود که دستگاه در ما طمع کند و فکر میکرد آن چیزی که سالها میگفت یعنی " مارکسیست اسلامی " تحقق پیدا کرده است؛ لذا عضدی خیلی میآمد آنجا مینشست صحبت میکرد، میگفت: "ما میگفتیم زیربنای فکری اینها از اول کمونیستی بوده اینها به افراد خودشان رحم نکردند" و بعد ماجراها را تعریف میکرد که وحید افراخته چه کرده، خاموشی چه کرده، بهرام آرام چه کار کرده، چه کسانی مارکسیست شده اند، بعد میگفت: "مگر شما مروج اسلام نیستید؟ بیان کننده احکام خدا نیستید؟ بیایید ما یک منبر میگذاریم اینجا،شما منبر بروید و مارکسیستها و مجاهدین را محکوم کنید". ما هم با او کلنجار میرفتیم، میگفتیم ما شما را قبول نداریم آنها را هم قبول نداریم، مخصوصا من با عضدی خیلی کلنجار میرفتم، میگفتم: "من اگر آزاد باشم در مسجد نجف آباد یا هر جای دیگر منبر میروم، هم مارکسیسم و کمو نیزم و هم شما را محکوم میکنم، اما اینجا اگر حرف بزنم سخنگوی شما میشوم و حاضر نیستم سخنگوی شما بشوم ".
همین عضدی گاهی اوقات میآمد و ناهار را با ما میخورد، به خیال خودش میخواست ما را این جوری جذب کند. یک دفعه آمده بود آنجا، ناهار هم آنجا ماند، آن روز کباب آوردند -چون میدانستند عضدی اینجاست ناهار آن روز را چربتر آوردند- اتفاقا آن روز تشنج من خیلی شدید بود مرتب رعشه های شدید به من دست میداد و از جا میپریدم، عضدی خیلی وحشت کرده بود، آقای طالقانی گفتند: "آخه ببین چه جور شده !" عضدی گفت:"باید بگوییم دکتر اعصاب بیاید"، بعد تیمسار فاطمی را که دکتر اعصاب بود آوردند، از من معاینه کرد، بعد مرا بردند بیمارستان 501 ارتش میخواستند عکس و نوار مغز بگیرند، اتفاقا یک دختری آمد به پیشانی من یک چیزی که برای نوار مغز میبندند ببندد که یکدفعه تشنج من را گرفت؛ پرستار بنده خدا دو متر پرید آن طرفتر! گفت: "آقا مرا ترساندی ! حداقل خبر کن !" گفتم: "خبر کردنی نیست که خبر کنم، بی اختیار اتفاق میافتد، اصلا به خاطر همین مرا به اینجا آورده اند!". بالاخره این عضدی خیلی آنجا میآمد که به اصطلاح ما را با خودش هماهنگ کند، مرتب از خطر کمونیستها میگفت؛ ولی ما میدانستیم که او به دنبال چیست، ایجاد اختلاف علنی در داخل زندان.