صفحه ۳۸۹

چشمان من نگاه کردند، گفتم حالتون خو به ؟ همین طور در چشمهای من نگاه کردند، گفتم من از طرف آقایان آمده ام از شما احوالپرسی کنم که یک وقت متاثر نباشید، همین طور به من نگاه کردند، بالاخره هرچه با آنها صحبت کردم همین طور به من نگاه می‎کردند، نه حرفی زدند و نه جواب سلام دادند من هم برگشتم !"، به قول خودشان ما را بایکوت کرده بودند، این قضیه اتفاق افتاد ولی دوسه ساعت بعد یک وقت من دیدم یکی از همانها به نام " حسینعلی ایزدی نجف آبادی " -که بعدها گو یا کشته شد و از سران محسوب می‎شد- آمد دم اطاق ما و گفت: "سلام علیکم حال شما خو به !" و با ما خیلی گرم گرفت، ما تعجب کردیم که آقای لاهوتی از طرف ما رفته آن طور برخورد کرده اند حالا این آمده به این شکل گرم می‎گیرد، خیلی تعجب کردیم. بعد مشخص شد که اینها به یک شکلی با مسعود رجوی که در بند دو بود تماس گرفته اند -چون کارهای آنها تشکیلاتی بود- و قضیه آقای لاهوتی را گفته بودند و مسعود رجوی با آنها دعوا کرده بود که چرا به این شکل برخورد کرده اند، بعد حسینعلی ایزدی را فرستاده بودند که قضیه را به یک شکلی از دل ما بیرون بیاورند، بعد هم وقتی می‎خواستند آنها را از بند یک ببرند یکی یکی آمدند با ما خداحافظی کردند.

س: آیا افرادی از سازمان مجاهدین خلق در زندان درگیری و برخوردی هم با شما داشتند؟

ج: این اواخر در بند یک زندان اوین ما ده نفر روحانی در یک بند زندگی می‎کردیم، اول هفت نفر بودیم بعد آقایان گرامی و معادیخواه و کروبی نیز اضافه شدند، بعد دونفر از سازمان مجاهدین یعنی علی محمد تشید و عباس مدرسی فر را یک مدتی به آنجا آوردند و اینها به یک شکلی کارهای ما را که از کمونیستها اجتناب می‎کردیم مسخره می‎کردند، احساس کردیم که اینها را عمدا آورده اند که ما را اذیت کنند و به اصطلاح تضاد ایجاد کنند، یک جوان دیگری هم آورده بودند به نام " لولاچیان "، اتفاقا یک روز من کارگر بودم، یعنی مسئولیت آوردن و قسمت کردن غذا و شستن ظرفها و سایر کارهای زندان با من بود، وقتی رفتم غذا بگیرم دیدم یکی از این کمونیستها ملاقه اش را آورد و زد در ظرف غذا، آن روز غذا خورش بادمجان بود، من خورش بادمجانها را نیاوردم، آمدم تخم مرغ یا چیز دیگری درست کردم و به همراه برنج آوردم سر سفره،

ناوبری کتاب