انفرادی نگه میداشتند و نمی گذاشتند با کسی تماس بگیریم، میدانستند من به چای علاقه دارم چای نمی دادند، در بازجویی گفتم: "چرا چای ندادید؟" گفت: "یادت هست آقای ربانی در ماشین به شما گفت میرویم هتل ساقی، میخواهیم یادت نرود که اینجا هتل ساقی است !" محمد را خیلی کتک زده بودند اما در آن بازداشت مرا فقط یک دفعه کتک زدند، اتفاقا تابستان بود با یک پیراهن بودم، شلاق که زده بودند این پیراهن خون آلود به پشتم چسبید. توهین خیلی میکردند حرفهای رکیک و بی ادبانه ای میزدند، مثلا میگفت: "چند نفر قلدر بگویید بیایند با فلانی..."، بعد میگفت: "نه، نه، دارد میگوید" و از این بازیها، شلاق را مرتب نشان میدادند تا اگر کسی وارد نباشد خودش را ببازد، البته من به این چیزها خیلی اهمیت نمی دادم.
دفعه آخر هم که مرا گرفتند از سقز آوردند کمیته که گفتم با مرحوم شهید رجایی یک شب آنجا بودم، بعد برای بازجویی بردند به اوین، در آنجا دستبند قپانی به دست من زدند؛ دستها را از پشت سر به جوری میبندند که انسان به ستوه بیاید، بعد هم شروع کردند به شلاق زدن، آقای شکری هم آنجا بازجویی میداد، سعیدی بازجو شلاق را به او داد و گفت: "به پاهای این شیخ شلاق بزن !"، ایشان گفت: "نه من دلم نمی آید ایشان استاد من است "، گفت: "پدر فلان بزن ". با این کار میخواست هر دوی ما را بشکند. آقای شکری یواشکی شلاق را به پای من زد، سعیدی بازجو دید ایشان نمی زند خودش شلاق را گرفت و بنا کرد محکم زدن؛ مرا به پشت خوابانده بودند و پاهایم را بالا گرفته بودند و با شلاق به کف پایم میزدند مثل چوب و فلک های سابق، ولی با کابل و شلاق سیمی میزدند. از جمله کارهایی که میکردند -بعد ما فهمیدیم مثل اینکه نوار است - از اطاق پهلویی صدای داد و فریاد میآمد، میگفت: آخ، کشتید! کشتیدم، میگم، میگم، نزنید میگم؛ و به این شکل محیط رعب و دلهره ایجاد میکردند. به طور کلی فحاشی خیلی میکردند، حرفهای رکیک خیلی میزدند، میخواستند با این حرفها اعصاب ما را خرد کنند.
متاسفانه این فرهنگ الان هم هست و اینها خلاف موازین اسلام است، از افراد به این شکل اعتراف میگیرند و بعد بر اساس همینها هم در دادگاه حکم میکنند؛ با اینکه در روایات داریم که اگر کسی در زندان باشد و اعتراف کند اعتراف او صحیح نیست، چه رسد به اینکه زیر شکنجه از او اعتراف بگیرند؛ من این مطلب را همین جا