صفحه ۳۷۴

انفرادی نگه می‎داشتند و نمی گذاشتند با کسی تماس بگیریم، می‎دانستند من به چای علاقه دارم چای نمی دادند، در بازجویی گفتم: "چرا چای ندادید؟" گفت: "یادت هست آقای ربانی در ماشین به شما گفت می‎رویم هتل ساقی، می‎خواهیم یادت نرود که اینجا هتل ساقی است !" محمد را خیلی کتک زده بودند اما در آن بازداشت مرا فقط یک دفعه کتک زدند، اتفاقا تابستان بود با یک پیراهن بودم، شلاق که زده بودند این پیراهن خون آلود به پشتم چسبید. توهین خیلی می‎کردند حرفهای رکیک و بی ادبانه ای می‎زدند، مثلا می‎گفت: "چند نفر قلدر بگویید بیایند با فلانی..."، بعد می‎گفت: "نه، نه، دارد می‎گوید" و از این بازیها، شلاق را مرتب نشان می‎دادند تا اگر کسی وارد نباشد خودش را ببازد، البته من به این چیزها خیلی اهمیت نمی دادم.

دفعه آخر هم که مرا گرفتند از سقز آوردند کمیته که گفتم با مرحوم شهید رجایی یک شب آنجا بودم، بعد برای بازجویی بردند به اوین، در آنجا دستبند قپانی به دست من زدند؛ دستها را از پشت سر به جوری می‎بندند که انسان به ستوه بیاید، بعد هم شروع کردند به شلاق زدن، آقای شکری هم آنجا بازجویی می‎داد، سعیدی بازجو شلاق را به او داد و گفت: "به پاهای این شیخ شلاق بزن !"، ایشان گفت: "نه من دلم نمی آید ایشان استاد من است "، گفت: "پدر فلان بزن ". با این کار می‎خواست هر دوی ما را بشکند. آقای شکری یواشکی شلاق را به پای من زد، سعیدی بازجو دید ایشان نمی زند خودش شلاق را گرفت و بنا کرد محکم زدن؛ مرا به پشت خوابانده بودند و پاهایم را بالا گرفته بودند و با شلاق به کف پایم می‎زدند مثل چوب و فلک های سابق، ولی با کابل و شلاق سیمی می‎زدند. از جمله کارهایی که می‎کردند -بعد ما فهمیدیم مثل اینکه نوار است - از اطاق پهلویی صدای داد و فریاد می‎آمد، می‎گفت: آخ، کشتید! کشتیدم، می‎گم، می‎گم، نزنید می‎گم؛ و به این شکل محیط رعب و دلهره ایجاد می‎کردند. به طور کلی فحاشی خیلی می‎کردند، حرفهای رکیک خیلی می‎زدند، می‎خواستند با این حرفها اعصاب ما را خرد کنند.

متاسفانه این فرهنگ الان هم هست و اینها خلاف موازین اسلام است، از افراد به این شکل اعتراف می‎گیرند و بعد بر اساس همینها هم در دادگاه حکم می‎کنند؛ با اینکه در روایات داریم که اگر کسی در زندان باشد و اعتراف کند اعتراف او صحیح نیست، چه رسد به اینکه زیر شکنجه از او اعتراف بگیرند؛ من این مطلب را همین جا

ناوبری کتاب