را سوار کرده و به اینجا آورده بودند این دختر هم سرو صدا راه انداخته بود، خلاصه آن دختر را نجات دادند و با یک تاکسی فرستادند برود خانه اش و از این افراد هم اسم و مشخصات و مدرک گرفتند تا برایشان پرونده درست کنند؛ این ساواکیها خوشحال بودند و میگفتند این کار خدا بود که ما به اینجا بیاییم و این دختر را نجات بدهیم.
شهادت آیت الله سعیدی
بالاخره ما را برگرداندند قزل قلعه، ساعت تقریبا یک بعد از نصف شب بود، مرا داخل زندان نبردند، پهلوی نگهبانها در پاسدارخانه گذاشتند، مرحوم آقا شهاب تهرانی را هم آورده بودند او هم در همان پاسدارخانه بود، آقای ربانی را هم به یکی از آسایشگاهها برده بودند. ما داخل قزل قلعه از ماجرا خبر نداشتیم و تعجب میکردیم که چرا ما را اینجا آورده اند و در داخل نبرده اند، حالا نگو که مرحوم سعیدی از دنیا رفته و ما را به همین خاطر گرفته و برای پیشگیری از بعضی مسائل در حوزه به اینجا آورده اند؛ بعد گو یا ازغندی (از سران ساواک) میرود در خانه شهید سعیدی و پسر او را سوار ماشینی میکند و میآورد در وادی السلام قم و میگوید این قبر پدر توست و این هم جنازه او، شلوغ بازی و سرو صدا هم راه نینداز. بالاخره ایشان را آنجا دفن میکنند و قبر او را به پسرش نشان میدهند. طلبه ها میفهمند، در مدرسه فیضیه مجلس میگیرند، آیت الله حاج آقا مرتضی حائری (طاب ثراه) در جلسه حاضر میشود و آقای حاج سید احمد کلانتر سخنرانی میکند. بعد طلبه ها به صورت جمعی حرکت میکنند به طرف وادی السلام، بالاخره آسید احمد کلانتر را میگیرند میآورند تهران زندان، یکدفعه من از دور دیدم یک سیدی را با نعلین زرد و قبای سفید آوردند به طرف پاسدارخانه، سید از آن دور تا چشمش به من افتاد گفت: "سعیدی کشته شد!" گفتم: "چه میگویی ؟" گفت: " سعیدی را کشتند!" گفتم: "شوخی میکنی ؟" گفت: "ما در قم فاتحه گرفتیم و بر سرمزار او رفتیم، مرا هم به همین خاطر گرفته اند". تازه فهمیدیم که جریان از چه قرار است و بازداشت و به داخل زندان نبردن ما به خاطر چه بوده است، میخواستند در بیرون غائله درست نکنیم؛ بعد مرا بردند برای بازجویی،