در تبعید بسر میبردند؛ من و آقای ربانی شیرازی زیر کرسی خانه ما در خاکفرج نشسته بودیم، گفتیم اینکه نمی شود آمریکاییها بیایند در ایران سرمایه گذاری کنند و هیچ کس هیچ چیز نگوید، ما با هم نشستیم یک اعلامیه تنظیم کردیم به اسم حوزه علمیه، خیلی اعلامیه خوبی هم بود، نمی دانم الان نسخه هایی از آن جایی هست یا نه، خیلی چیز خوبی بود، بعد آن را با یک دستگاه خیلی ابتدایی پلی کپی کردیم، با دستگاهی که مرحوم محمد درست کرده بود در 500 نسخه در خانه یکی از همسایه ها پلی کپی کردیم و به جاهای حساسی فرستادیم و خواص از آن مطلع شدند و اثر خوبی هم داشت. یک وقت دیدیم آقای سعیدی از تهران آمد و گفت: "این اعلامیه شما خیلی چیز خوبی بود اما حیف امضا نداشت، اعتبار اعلامیه به امضای آن است، خوب بود زیر آن را امضا میکردید". گفتم: "آقای سعیدی، من آدمی نیستم که بترسم ولی اگر من به تنهایی امضا کنم اثرش کم است، اگر امضای ده نفر از اساتید زیر این اعلامیه باشد خیلی بیشتر موثر خواهد بود، شما برو با چند نفر دیگر صحبت کن تا حاضر شوند امضا کنند آن وقت اعلامیه را با امضا منتشر میکنیم "، گفت: "من الان میروم امضا میگیرم ". خلاصه ایشان رفت، اما گو یا کسی امضا نکرده بود، بالاخره خود ایشان رفته بود و یک چیز کوتاهی در هفت هشت سطر در این ارتباط نوشته بود و خودش به تنهایی امضا کرده بود و با پست برای جاهای مختلف فرستاده بود، یک نسخه از آن هم برای من آمد؛ در همین ارتباط ایشان را دستگیر کردند و به شهادت رساندند.
آنها دیده بودند که ممکن است پس از شهادت ایشان سرو صدایی بشود قبل از اینکه کسی این جریان را بفهمد برای پیشگیری آمدند من و آقای ربانی را از قم دستگیر کردند -آن وقتها هر اتفاقی میافتاد به سراغ ما دونفر میآمدند- خلاصه شبانه من و آقای ربانی را گرفتند و بردند قزل قلعه؛ البته نمی خواستند ما را به قزل قلعه ببرند اول ما را بردند اوین، ولی آن وقت هنوز اوین راه نیفتاده بود به همین جهت ما را قبول نکردند و گفتند ببریدشان پایین یعنی همان قزل قلعه.
دربین راه اوین به قزل قلعه هم یک اتفاق افتاد که اتفاق جالبی بود،و آن اینکه در نیمه های شب که ساواکیها ما را میبردند، در کنار خیابان دیدند یک دختری دارد سرو صدا میکند و افرادی او را میکشند، ماشین را نگه داشتند و قضیه را جو یا شدند، مشخص شد که این دختر داشته میرفته منزل پدر بزرگش چند نفر از لاتها او