صفحه ۳۶۶

بودند که مثلا: این کتابخانه در زمان سلطنت اعلیحضرت شاهنشاه ساخته شد و...؛ در روز روشن آمده بودند آن کاشیهای قبلی را خراب کرده و این کاشیهای اعلیحضرت را به جای آن چسبانده و رفته بودند.

من در زندان این قضیه را فهمیدم و از همان جا نامه هایی به سازمان بازرسی شاهنشاهی نوشتم، نامه های تندی بود، مرتب قضیه را تعقیب می‎کردم، تا اینکه بالاخره از طرف بازرسی شاهنشاهی مامورینی برای تحقیق می‎روند نجف آباد، یک سرهنگی مسئول این بازرسی بوده، رفته بوده است در محل و اعلام کرده بوده که افراد بیایند چگونگی قضیه را شهادت بدهند، چنانکه بعدا برای من نقل کردند این سرهنگ -که حالا هر که بوده خدا پدرش را بیامرزد- به مردم گفته بوده: "حالا آقای منتظری زندان است به جای خود، ولی حق ایشان نباید پایمال شود، ایشان فعلا شکایت کرده است اگر کسی اطلاعی از این قضیه دارد بیاید شهادت بدهد". تعداد زیادی از مردم شهادت داده بودند که فرماندار نجف آباد و رئیس اوقاف و رئیس شهربانی در فلان روز آمدند و از فلان جا نردبان آوردند و فلانی را به عنوان بنا آوردند کاشیها را شکستند و این کاشیها را به جای آنها چسباندند، و چون اندازه گیریهای آنها دقیق نبوده یک قسمتی از آن هم خالی مانده بود؛ بالاخره آنها یک گزارش مفصلی از مردم تهیه کرده بودند و برای بازرسی شاهنشاهی تهران آورده بودند.

یک روز -روز ششم یا هفتم عید بود- از زندان مرا خواستند و گفتند: "دادستان کل ارتش شما را می‎خواهد"؛ آن وقت دادستان کل ارتش شخصی بود به نام تیمسار " ضیاء فرسیو " -همان که مجاهدین خلق بعدا او را ترور کردند- مرا بردند پیش او، یک سرهنگ دیگر هم نشسته بود، وقتی من وارد شدم بلند شد خیلی احترام کرد، بعد شروع کرد از خودش تعریف کردن که شما خیال نکنید که ما به دین علاقه مند نیستیم، من خودم چند سفر رفته ام مکه و امسال هم مادرم را فرستاده ام مکه و ما به روحانیت علاقه مندیم و...؛ بعد گفت این جریان کتابخانه نجف آباد چه بوده است ؟ من در یکی از آن نامه هایم نوشته بودم: "ما در کشور دزدی همه چیز دیده بودیم ولی کتابخانه دزدی ندیده بودیم ! اعلیحضرت اگر می‎خواستند کتابخانه بسازند مگر پول نداشتند که می‎آیند یک کتابخانه ای را که با خون دل ساخته شده به نام اعلیحضرت می‎کنند" این مطالب در نامه های من آمده بود، خیلی نامه های تندی بود، بعد ایشان

ناوبری کتاب