صفحه ۳۶۰

می‎خواست برود نجف آباد من نامه را به او دادم که در آنجا بدهد به حاج آقا مجتبی، بعد احمد تصادفا همراه خانواده رفته بود به ملاقات محمد، احمد آن وقت بچه بود ملاقات هم حضوری نبود ولی افراد را بازرسی بدنی می‎کردند، خلاصه در جیب او این نامه را پیدا کرده بودند او را برده بودند قزل قلعه؛ در آن زمان جای ما در تهران منزل آقای سعیدی بود، آن روز ایشان یک مهمان آبادانی داشت، در قزل قلعه به احمد فشار آورده بودند که بابات کجاست ؟ گفته بود خانه آقای سعیدی است، اینها از احمد پرسیده بودند دیگر چه کسانی خانه آقای سعیدی بودند؟ گفته بود یک نفر دیگر که اهل آبادان بود، اتفاقا آن شب من رفته بودم خانه مرحوم دکتر واعظی، مامورین رفته بودند منزل آقای سعیدی به سراغ من ولی نگفته بودند که می‎خواهیم او را بازداشت کنیم. بلکه برای راه گم کردن به آقای سعیدی گفته بودند: "این مرد که اهل آبادان بود ظهر منزل شما بوده ؟" گفته بود: بله، گفته بودند: "چه کسانی دیگر می‎دانند که او ظهر در منزل شما بوده ؟" ایشان گفته بود: "آقای منتظری هم می‎داند که این شخص منزل ما بوده ". حالا مرحوم آقای سعیدی متوجه نشده که اصلا اینها دنبال من می‎گردند و قضیه آن مرد آبادانی یک بهانه بوده است، خودش چون اهل مکر و حیله نبود باورش نمی آمد که آنها اهل مکر باشند؛ خلاصه آقای سعیدی آنها را آورده بود در خانه دکتر واعظی که من شهادت بدهم که این مرد آبادانی ظهر منزل ایشان بوده است ! ساعت حدود یک بعد از نصف شب بود ما خوابیده بودیم دیدم آقای دکتر واعظی آمد مرا بیدار کرد و گفت: "آقای سعیدی است همراه با سه چهار نفر!" من بلند شدم آمدم، دیدم آقای سعیدی گفت: "ببخشید اینها آمده اند می‎گویند آن مرد آبادانی ظهر منزل ما بوده است یا نه ؟ من اینها را پیش شما آورده ام که شهادت بدهید که ایشان ظهر منزل ما بوده است !" من گفتم: "بله آن مرد ظهر منزل ایشان بوده است "، گفتند: "نه شما چند دقیقه تشریف بیاورید در سازمان امنیت شهادت بدهید که این مرد آنجا بوده است "، گفتم: "من همین جا دارم شهادت می‎دهم "، گفتند: "نه شما تشریف بیاورید در آنجا شهادت بدهید!"، خلاصه مرا سوار ماشین کردند و بردند؛ ما در دلمان به آقای سعیدی می‎خندیدیم که آخر بنده خدا ساعت یک بعد از نصف شب اینها را می‎آوری در خانه مردم که من شهادت بدهم، خوب خودت گفتی ظهر منزل ما بوده، وقتی دیدی اینها اصرار دارند فکر نمی کردی که اینها یک نقشه دیگری دارند. خلاصه یکی دو روز

ناوبری کتاب