صفحه ۳۵۵

گرفتند ازغندی ( بازجوی ساواک) می‎گفت: "تشکیلات شما با این اساسنامه از حزب ملل کمتر نیست "، من گفتم: "آنها مبارزه مسلحانه داشتند ولی ما اسلحه نداشتیم "، گفت: "اسلحه هم در پرونده شما می‎گذارم !"؛ من از خصوصیات آنها اطلاعی نداشتم و با افراد آنان نیز آشنایی نداشتم، اجمالا می‎دانستم بچه های خوبی هستند و یکی از آنان آقای آقا کاظم بجنوردی آقازاده آیت الله بجنوردی است و یکی هم آقای محمدجواد حجتی کرمانی است و من در زندان قصر چند روزی با آنان بودم.

اما جریان موتلفه اسلامی که منصور را هم آنها ترور کردند، آن وقت ماه رمضان بود و من در نجف آباد بودم، وقتی آقایان را دستگیر کردند من در مسجد یک صحبت کلی و جامع و تندی کردم، بعد که آمدم بیرون جمعی به دنبال من تا در خانه آمدند، بیرون خانه یک کسی ایستاده بود، یک بقچه بسته هم دستش بود، تا مرا دید گفت: "آقا من با شما کاری دارم "، گفتم: "خوب بفرما"، گفت: "نه می‎خواهم تنها بیایم "، گفتم: "ما سری با کسی نداریم "، جمعیت هم از مسجد تا دم خانه دنبال من آمده بودند، دیدم اصرار می‎کند بردمش در دالان خانه، در دالان شروع کرد به گریه کردن، مثل باران اشک می‎ریخت، نمی دانم این اشکها را از کجا ذخیره کرده بود، گفت: "آقا فکری بکنید یک کاری بکنید، یک سگ را ما کشتیم حالا پنج شش نفر از بچه های ما را گرفتند، اینها را می‎کشند"، گفتم: "چه کسی را کشتند؟" گفت: "همین سگ، همین منصور را کشتند"، گفتم: "من نه منصور را می‎شناسم نه اینها را که تو می‎گویی "، گفت: "آخر بچه های خودمانند"، گفتم: "من که آنها را نمی شناسم ". البته من می‎دانستم چه کسانی را گرفته اند، خبرش آمده بود، اما تقریبا مطمئن شدم که این مامور است و می‎خواهد از من حرف بکشد که آیا من هم جزو آن پرونده هستم یا نه ! من گفتم: "من اطلاعی ندارم "، گفت: "آخه اینها از بچه های خوب هستند"، گفتم: "از بچه های خوب هستند به جای خود ولی من آنها را نمی شناسم، من اینجا در نجف آبادم، منصور در تهران بوده است، من خبر ندارم "، هر چه ور رفت چیزی عایدش نشد. فردی به نام " نوری نژاد " مامور اطلاعات در شهربانی نجف آباد بود من به کسی گفتم به نوری نژاد بگو اگر می‎خواهید یک نفر را بفرستید یک نفر آدم عاقل را بفرستید این "بقچه به دست " کی بود فرستاده بودید؟ من حدس زدم این بقچه که دستش است یک ضبط صوتی در آن گذاشته است، همین طور این بقچه را بالا نگاه

ناوبری کتاب