یک روز من در سلول بودم، دکتر پیمان و آشیخ مصطفی رهنما بیرون غذا میخوردند، من گفتم: "یک پیاز به من بدهید"، آشیخ مصطفی گفت: "به خیالت اینجا خانه خالته، قزل قلعه است، پیاز کجا بود؟" آدم خوشمزه ای بود میگفت: "این دفعه شانزدهم است که من را آورده اند اینجا". بعد که آمدم بند عمومی با آقای دکتر پیمان هم غذا شدیم، گاهی چندتا کلمه انگلیسی هم با هم صحبت میکردیم و من کمی انگلیسی نزد او خواندم، خیلی اهل مطالعه بود تا ساعت یازده شب مینشست مطالعه میکرد، انگلیسی میخواند، عربی میخواند، تاریخ مطالعه میکرد، فقه مطالعه میکرد با اینکه ایشان طلبه نبود، من طلبه ای ندیدم این قدر مطالعه کند، خیلی آدم متعبدی بود. در همان زمان آقای داریوش فروهر هم آنجا در بند عمومی بود، آقای فروهر نیز در مسائل اسلامی خیلی مقید و متعبد بود، در نجاست و پاکی وسواس هم داشت.
یک خاطره از شهید آیت الله سعیدی
در همان زمان که من در سلول بودم مرحوم آیت الله سید محمدرضا سعیدی را هم آوردند، آن وقت من سه چهار ماه بود که در سلول بودم و میتوانستم در راهرو بروم و بیرون را نگاه کنم، وقتی ایشان را میآوردند من دیدم خیلی ناراحتند و سرشان را پایین انداخته اند، گفتم: "السلام علیک یا ذااللحیه الطویله !" ایشان یکدفعه سرش را بلند کرد و دید من هستم خیلی خوشحال شد و گفت: "وعلیکم السلام "، بعد با لحن شوخی گفت: "و لحیه طویله عریضه، الضرط فی امثالها فریضه " و بکلی از گرفتگی بیرون آمد. بعد ایشان را به سلول بردند و در را بستند. یک کتاب دعا میخواست به او دادیم، بنا کرد دعا خواندن و گریه و زاری کردن، آقای ربانی فهمید خودش را یک جوری رساند پشت سلول و گفت: "باباجون اگر ملائکه و جنود خدا بخواهند تصمیم بگیرند یک شبه که تصمیم نمی گیرند، آخه این قدر اینجا دعا و گریه ندارد اینجا باید خندید".ما اصلا سیاستمان همین بود، چون میدیدیم اگر بخواهیم خیلی دعا و گریه راه بیندازیم اینها خوشحال میشوند و تصور میکنند ما خود را باخته ایم. آن روز من به آقای ربانی گفتم آقای سعیدی چنین شعری خواند، آقای ربانی گفت: "آقای