امام زمان (عج) فحش دادن، من این آیه را خواندم: "یا نار کونی بردا و سلاما علی ابراهیم " در همان حال احساس کردم درد آرامش پیدا کرد". یک روز هم خود مرا بردند بازجویی راجع به این موضوع که من در تقویمم یک شعر علیه رضاشاه یادداشت کرده بودم، گفت: "این شعر چیه نوشتی ؟" گفتم: "از آن خوشم آمد نوشتم "، گفت: "این جرم است "، گفتم: "چرا جرم است ؟" گفت: "او شاه بوده است "، گفتم: "او در گذشته شاه بوده الان که شاه نیست "؛ بعد از بس جوسازی کرد گفتم تقویم را بده ببینم، تقویم را به دست من داد، من از روی عصبا نیت فوری آن صفحه را کندم و ریز ریز کردم و به زمین ریختم، گفتم: "اگر اشکال بر سر این نوشته است این دیگر تمام شد!" آن روز بازجو که "دکتر جوان بود" خیلی ناراحت شد، شروع کرد با شلاق به من زدن، شلاق سیمی بود من هم با یک پیراهن بودم چون هوا گرم بود وقتی که شلاق را میزد پیراهن به بدنم میچسبید. گفت: "این مدرک بود تو پاره کردی "، گفتم: "دفتر خودم بود و کاغذ خودم، به تو چه که من آن را پاره کردم، رضاخان مرد و رفت، تو الان به خاطر یک شاه مرده در یک شعری که دیگری آن را گفته مرا بازجویی میکنی و کتک میزنی ؟!" خلاصه آن روز من عصبانی شدم و آن کاغذ را پاره کردم و او هم عصبانی شد و کتک مفصلی به من زد. در بازجوییها بیشتر مرا تهدید میکردند و شکنجه روانی میدادند، من در بازجویی سئوالها را خیلی کوتاه جواب میدادم، و بیشتر با یک کلمه "نمی شناسم " یا "نمی دانم " پاسخ میگفتم. یک روز دکتر جوان یک ورقه بازجویی را به من نشان داد که بیست سی تا سئوال را نمی دانم یا نمی شناسم پاسخ نوشته بودم، گفت: "آقای منتظری "افضاء" یعنی چه ؟" معنای آن را گفتم، گفت: "تو چطور این را یادت هست ولی همه این سئوالها را به این شکل جواب نوشته ای ؟" گفتم: "من یک فقیه هستم و فقیه به موضوعات فقهی وارد است، ولی اینکه کی کجا رفته و چکار کرده چه ربطی به من دارد؟" ضمنا میگفت: "این جرمهای زیاد، شما را تا سر حد اعدام میبرد و راه خلاص شما فقط به این است که هر چه را ما میخواهیم بگویی و با ما همکاری کنی "، من از آن خنده های کذایی تحویل او دادم و گفتم: "اعدام چیزی نیست من عمرم را کرده ام، تازه اگر اعدام شوم از مسئولیتها خلاص میشوم "؛ و بالاخره تهدید او کارساز نشد. البته گاهی با بازجوها خوش و بش میکردیم و متلک میگفتیم، گاهی هم با آنها کلنجار میرفتیم؛ مثلا یک روز "دکتر جوان " مرا سوار