مقدم بود تا از آنجا کسب تکلیف کنند که به کجا ببرند. باز در آنجا من و آقای ربانی را در یک اطاق جای دادند، آقای ربانی گفت: "ببین اینها چقدر کارهایشان احمقانه است، در بین راه آن جور ما را از هم جدا میکنند و اجازه حرف زدن نمی دهند و در اینجا ما را در یک اطاق کنار هم میگذارند!". حدس ما این بود که جلسه ای که آن شب منزل آقای مشکینی داشتیم لو رفته و قضیه رفتن منزل آقای شریعتمداری را هم میدانند. اعلامیه هایی را که محمد در صحن مطهر پخش میکرد در بین امضا کنندگان اسم من هم بود و چون محمد پسر من بود در این ارتباط لابد من را موثر میدانستند.
زندان قزل قلعه و شکنجه های وحشیانه
اینها چیزهایی بود که ما حدس میزدیم، بالاخره ما را از آنجا بردند زندان قزل قلعه -که چون فردی به نام " ساقی " رئیس این زندان بود افراد مبارز از آنجا به عنوان " هتل ساقی " یاد میکردند-. آقای ربانی را در یک قسمت بردند و مرا در جای دیگر، آنجا که آقای ربانی را برده بودند محمد هم در آن قسمت بوده، محمد را خیلی شکنجه کرده بودند به طوری که آقای ربانی اعتراض کرده بود. در نتیجه محمد را از دیگران جدا کرده بودند و برده بودند در پاسدارخانه کنار مامورین، من هم از این قضایا خبر نداشتم تا اینکه یک روز سربازی آمد سر من را اصلاح کند اسم من را پرسید، گفتم من منتظری هستم، گفت یک منتظری هم در پاسدارخانه است، بعد که نشانی داد من فهمیدم که محمد آنجاست.
یک روز هم مرا بردند به عنوان بازجویی دیدم محمد هم در آن اطاق است، بازجو شروع کرد به محمد فحش دادن فحشهای چارواداری و رکیک، بعد شروع کرد با سیلی بر گوشهای او کوبیدن، با این کار میخواستند روحیه مرا بشکنند. محمد را در قزل قلعه خیلی شکنجه کردند، یک بار او را برهنه روی بخاری روشن نشانده بودند، البته نه آن روز جلوی روی من بلکه یک روز دیگر، خود محمد میگفت: "وقتی من را روی بخاری نشاندند من گفتم یا امام زمان، ازغندی بازجو شروع کرد نعوذ بالله به