مرتب در رابطه با او ما را تحت فشار میگذارند؛ تقریبا توسط او خواسته بود قضیه را به من برساند. سرهنگ بدیعی رئیس ساواک قم بود و نسبتا آدم با اخلاق و خوش برخوردی بود.
آمدند مرا بازجویی کنند، یک نفر بود به نام " بکایی " معاون سرهنگ بدیعی، آمد مرا بازجویی کند به من گفت: "پاشید وضو بگیرید"، گفتم: "برای چی ؟ نماز نمی خواهم بخوانم !" گفت: "کاری به این حرفها نداشته باشید، پاشید وضو بگیرید"؛ پس از وضو گفت: "شما به این قرآن قسم بخورید که خلاف واقع نمی گویید و هر چه از شما سئوال کنند واقع را میگویید"، گفتم: "خیلی خوب، به این قرآن قسم که خلاف واقع نمی گویم "، او غافل بود از اینکه قسم با اکراه شرعا الزام آور نیست. آن وقت نشست از من بازجویی کرد، در ضمن سئوالهای بازجویی مینوشت "آقای خمینی "، من گفتم: "اگر این جور بنویسی من جواب نمی دهم، برای اینکه یک نفر دکتر را اگر نگویی "دکتر" این توهین به اوست، یک نفر آیت الله را هم اگر به او "آیت الله " نگویی به او توهین است و شما با این کار قصد اهانت دارید، بنویس آیت الله خمینی تا من جواب بدهم "، آن وقت ناچار شد نوشت آیت الله خمینی، و آخر بازجوییها نوشت که نوشتن آیت الله به اصرار متهم بود. بالاخره راجع به آیت الله خمینی و مسائل مختلف سئوالاتی از من کرد و من جوابهایی دادم. بعد رفته بودند خانه را تفتیش کرده بودند، مرحوم محمد یک دستگاه تایپ و نوشته هایی در منزل داشت و من نگران آن بودم که آنها را به دست آورند و مشکلاتی برای من و مرحوم محمد درست شود، اما خانواده ما تا متوجه شده بود که مرا بردند رفته بود به آقای آشیخ ابوالقاسم ابراهیمی گفته بود، او هم آمده بود اینها را جمع و جور کرده بود و برده بود. میپرسیدند شما اعلامیه های خود را کجا تکثیر میکردید؟ من میگفتم من اعلامیه ها را امضا میکردم ولی اینکه کجا تکثیر میشد من خبر ندارم. راجع به کارهای محمد خیلی از من سئوال میکردند، و من میگفتم از همه کارهای او با خبر نیستم.
من و آقای ربانی مدتی باهم بودیم بعد آمدند مارا ببرند؛ داخل ماشین من و آقای ربانی را از هم جدا کردند، بین ما یکی از آنها نشست، آقای ربانی یک جمله گفت: "ناراحت نباش داریم میرویم هتل ساقی "، که همین جمله را گزارش کرده بودند و دعوا میکردند که با همدیگر حرف نزنیم. ما را بردند به اداره سوم که محل تیمسار