حاج شیخ فضل الله محلاتی یک ساعت و نیم صحبت کردیم و اوضاع و احوال را گفتیم و اخبار را مبادله کردیم و گفتم دارند مرا میبرند به خلخال.
صبح زود با آقای مرآتی داماد آقای معینی و پسر ایشان حسین آقا با یک ماشین سواری راه افتادیم، صبحانه را رفتیم کرج در باغ آقای معینی، نزدیک ظهر رسیدیم به رودبار، گفتم ما در رودبار رفیق داریم برویم ناهار آنجا، گفتند مانعی ندارد، ناهار را رفتیم خانه آقای یزدی که با آقای خلخالی آنجا تبعید بودند، هنوز ژاندارمها نمی دانستند آقای یزدی هم تبعیدی است، وقتی فهمیدند گفتند: "ما را بردید خانه تبعیدی ؟اگر بفهمند پدر ما را در میآورند!" آقای یزدی ناهار درست کرد، بعد کسی را فرستاد آقای خلخالی هم آمد، آنها در دو محل بودند، جای شما خالی ناهار را در کنار هم خوردیم؛ واقعا چه روزهایی بود و چه صفایی داشت، همه با هم گرم بودند، ولی حالا به کجاها رسیده ایم ؟ آدم حسرت آن صفا و آن صمیمیتها را میخورد اصلا نمی فهمیدیم در تبعیدیم، با هم خوشحال بودیم، اخبار میگفتیم حمایت از یکدیگر میکردیم، آقای یزدی و خانواده اش خیلی خوشحال شدند که ما آنجا رفتیم، آقای خلخالی گفت: "باید محله ما هم بیایید"، آنجا هم رفتیم یک چای خوردیم؛ بعد رفتیم به طرف انزلی، لب دریا پیاده شدیم مقداری شنا کردیم، بعد حرکت کردیم به طرف خلخال.
غروب آفتاب بود که رسیدیم به گردنه اسالم؛ من تابه حال آنجاها را ندیده بودم، خیلی برای من جالب و دیدنی بود، همه جا پوشیده از جنگل و درخت؛ دو ساعتی از شب رفته بود که رسیدیم به خلخال. گفتم برویم خانه آقای مروارید -آقای مروارید هم آنجا تبعید بود- آقای مرآتی پیاده شد نشانی خانه آقای مروارید را گرفت، چون "هرو آباد خلخال " خیلی کوچک است و مردم همدیگر را میشناسند؛ آقای مروارید تا ما را دید گفت: "رعایت کنید چون هر کس میآید دیدن تبعیدی اسمش را مینویسند"، من گفتم: "بابا ما خودمان تبعیدی هستیم !" گفت: "پس اهلا و سهلا، بفرمایید تو". شب را در منزل آقای مروارید ماندیم، فردا ژاندارمها مرا تحویل کلانتری دادند و خیلی عذرخواهی کردند که ببخشید ما اول شما را نمی شناختیم و به شما بد کردیم.