نیشابور بود یا سبزوار، آمد با من صحبت کرد، خیلی احترام گذاشت و گفت: "من کوچکتر از این هستم که برای شما تعیین وظیفه کنم که چرا شما با آیت الله خمینی مربوط هستید ولی خوب ما هم ناچار هستیم مقررات خودمان را رعایت کنیم، طبق مقررات شما حق ندارید از شهر بیرون بروید ولی در شهر هرجا خواستید بروید آزادید، هرجا دوست دارید میتوانید زندگی بکنید"؛ بعد پرسید: "کجا دوست دارید باشید؟" گفتم: "اگر یک مدرسه طلبگی باشد خوب است "، او فرستاد سراغ "آقای زجاجی " که رئیس مدرسه علمیه آنجا بود، ایشان آمد. گفت: "این آقا مهمان ما هستند و ما ایشان را میسپاریم به دست شما که در مدرسه تان از ایشان پذیرایی کنید"، انصافا آدم خوش برخورد و مردم داری بود. در راه مدرسه به آقای زجاجی گفتم: "تعجب است شما به محض احضار رئیس شهربانی آمدید"، گفت: "مگر میشود رئیس شهربانی احضار کند و انسان نیاید؟!".
بالاخره آقای زجاجی مرا برد در مدرسه " دو منار "، البته آقای زجاجی در زلزله طبس در سال 1357 فوت شد، خداوند ایشان را مشمول رحمت خود قرار دهد؛ مناره های مدرسه هم در آن زلزله خراب شد، مناره های آن مثل منارجنبان اصفهان میجنبید. این مدرسه آب لوله کشی نداشت، در عوض یک حوض بزرگی داشت؛ به آقای زجاجی گفتم چرا آب لوله کشی نکشیده اید؟ گفت چون پول نداریم، گفتم خرجش چقدر میشود؟ گفت چهارصد و پنجاه تومان، گفتم من این پول را میدهم اینجا را لوله کشی کنید؛ ایشان خیلی خوشحال شد. بعد یک طلبه ای آنجا بود به نام آقای " حسامی " سیوطی میخواند،گفتم بیا من برایت نهج البلاغه درس بگویم، من یک نهج البلاغه به همراه خودم برده بودم که هرجا فرصت شد آن را مطالعه کنم.
سایر آقایان را هم در شهرهای مختلف پخش کرده بودند، آقای مشکینی را به "ماهان " کرمان فرستاده بودند، ایشان از آنجا یک نامه برای من نوشته بود، نامه خوشمزه ای بود در آن به شوخی نوشته بود: "گو یا بناست شما همیشه پهلوی یک منارجنبان باشید، از کنار منارجنبان اصفهان شما را میگیرند و میآورند کنار منارجنبان طبس !" در سقز هم که بودیم ایشان یک نامه نوشته بود، در آن نامه هم به شوخی نوشته بود: "بالاخره شما را هم بردند در منطقه سنی ها معلوم میشود یک سنخیتی هست !" البته من هم در پاسخ ایشان نامه ای نوشتم که: "بله شما را از