میکرد و مسائل ارث را میپرسید چون مراجعات این جوری زیاد داشت، گاهی از شرح لمعه یک جایی را میپرسید، مرد فاضلی بود. ایشان یک پسر برادر داشت به نام آقای حاج آقا تقی که در شرکت نفت پست بالایی داشت، او هم ماشین سواری داشت گاهی مرا سوار میکرد میبرد این طرف و آن طرف میگرداند و خیلی گرم میگرفت، خدا خیرشان بدهد. کم کم ماه رمضان شد، افراد دعوت میکردند، علما و بزرگان میآمدند و ما هم جزو مدعوین بودیم.
رئیس شهربانی آنجا خیلی آدم خشنی بود، در همان روز اول آمد و گفت: "آشیخ اینجا آخوندبازی در نیاوری ! مقررات این است که هر روز باید بیایی شهربانی دفتر را امضا کنی "، من هم جلوی فرماندار با او برخورد کردم و گفتم: "این قدر نمی خواهد تند بروی ! من اگر بچه حرف شنویی بودم به اینجا نمی آمدم ! من پایم را دم شهربانی نمی گذارم !" و بالاخره هیچ وقت به شهربانی آنجا نرفتم. خلاصه رئیس شهربانی و رئیس ساواک آنجا تند بودند، اما فرماندار آنجا خیلی گرم میگرفت.
حادثه ای عجیب در تبعیدگاه مسجد سلیمان
در همین ایام که من منزل آقای حاج سید فخرالدین آل محمد بودم یک شب حادثه عجیبی پیش آمد و آن این بود که در اتاقی که من بودم لوله کشی گاز بود، یک روز اینها میخواسته اند لوله ای را درست کنند گاز را قطع کرده بودند، گو یا نقص فنی بوده، بعد نصف شب گاز وصل میشود و چون گازکشی آنجا روی اصول فنی نبود لذا اطاق من پر از گاز میشود من هم در اطاق خوابیده بودم. آقای حاج سید فخرالدین در این دو ماه که من آنجا بودم هیچ شبی نیامد سراغ من، ولی آن شب یک ساعتی بعد از نصف شب آمد در را باز کرد و گفت آقا پاشو پاشو ببینم چه خبر است ! گفت: من بی خوابیم افتاد ناراحت بودم آمدم در را باز کردم دیدم اتاق پر از گاز شده، اگر من قدری دیرتر آمده بودم تو تلف شده بودی -من خواب بودم و اتاق پر از گاز شده بود- ایشان میگفت این از جانب خدا بود که من بی خوابیم بیفتد و بیایم سری به شما بزنم و حادثه ناگواری اتفاق نیفتد.